مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
حکایت قاتلی که اسیر «بودا» شد
آنگولیمالا زياد آدم كشته بود. او با خودش عهد کرده بود كه هزار نفر را بكشد و تا اینجا 999 نفر را كشته بود. او گردنبندی را از انگشتانِ مقتولينِ خود به سينه بسته بود و تنها کافی بود يك نفر ديگر را بكشد.
مردم هرگاه میشنیدند كه آنگولیمالا در آن اطراف است، محل را ترك میکردند، زيرا هیچکس ميل نداشت نزديك او باشد. او حتي يك ثانيه هم فكر نمیکرد، فقط هركس را كه دمِ دستش بود میکشت. حتي شاه پراسانجيت، حاكم بيهار نيز از او وحشت داشت و از شنيدن نامش بر خود میلرزید. او سربازان بسياري را دنبال آنگولیمالا فرستاده بود، ولي نتوانسته بودند او را دستگير كنند.
روزی بودا از آن منطقهی كوهستاني عبور میکرد. مردم آن روستا به او گفتند، " به آنجا نرو! تو راهبي آرام هستي و آنگولیمالا تو را خواهد كشت."
بودا گفت، من راهم را براي پیادهروی انتخاب کردهام و به هيچ دليلي آن را عوض نخواهم كرد. اگر آنگولیمالا آنجاست که دیگر حتماً باید به آنجا بروم. بايد ديد كه آيا او مرا ميكشد يا من او را!"
ولي مردم گفتند، "اين ديوانگي محض است. تو حتي اسلحه هم نداري، چگونه میخواهی او را بكشي؟"
بودا اهل خشونت نبود و آنگولیمالا مردي تنومند و غولپیکر بود. ولي بودا گفت، "حالا بايد ببينيم كه آيا آنگولیمالا بودا را میکشد يا بودا آنگولیمالا را میکشد! و من همين راه را پيش خواهم گرفت. وقتي راهي را انتخاب كنم، آن را تغيير نمیدهم؛ و جاي خوشوقتي است كه با آنگولیمالا ديدار كنم. اين فرصتی بینظیر است."
بنابراين بودا به محلي رسيد كه آنگولیمالا میتوانست از مخفيگاهش او را ببيند، راهبي بيآزار كه بهآرامی راه میرفت.
آنگولیمالا از مخفيگاهش فرياد زد: "هی تو! اينجا نيا! فقط چون يك سالك هستي به تو هشدار میدهم. برگرد! دلم به حالت میسوزد. برگرد و نزديكتر نيا! من عادت ندارم براي كسي دلسوزي كنم و تو را خواهم كشت."
بودا به او گفت، "من نيز عادت ندارم براي كسي احساس تأسف كنم؛ و وقتي چنين چالشي وجود دارد، يك سالك چگونه میتواند پس بِكِشد؟ پس من میآیم و تو بايد از جايي كه مخفي شدهای بيرون بيايي!"
آنگولیمالا بسيار متعجب شده بود "اين مرد بايد ديوانه باشد!" تبرش را برداشت و پايين رفت. وقتي نزديك بودا رسيد گفت، "تو بیجهت مرگ را به سوی خود دعوت میکنی."
بودا گفت،"قبل از اينكه مرا بكشي، يك كار كوچك بكن، آن درخت را میبینی؟ چهار برگ آن را بچين."
آنگولیمالا با تبر به يك شاخه از درخت زد و گفت، "بيا این هم چهارهزار برگ به جاي چهار تا!"
بودا گفت، "يك كار ديگر بكن. قبل از اينكه مرا بكشي، اين شاخه را دوباره به آن درخت متصل كن."
و آنگولیمالا گفت، "اين شدنی نیست!"
بودا گفت، "حتي يك كودك نيز میتواند چيزي را تخريب كند، ولي انسان واقعي، انسان قوي كسي است كه زندگيِ دوباره به چيزي بدهد. تو يك موجود ناتوان هستي. فقط میتوانی ويران كني! فكر نكن كه انساني قوي هستي. تو حتي نمیتوانی برگي كوچك را دوباره به شاخه متصل كني!"
آنگولیمالا براي لحظهای جداً به فكر فرو رفت و گفت، "اين درست است. آيا واقعاً راهي هست تا شاخه را به درخت متصل كرد؟"
بودا گفت، "آري! اين راهي است كه من در آنم."
آنگولیمالا فكر كرد و ذهن نفسانياش براي نخستين بار دريافت كه در كشتن قدرتي وجود ندارد، حتي يك انسان ضعيف نيز میتواند بكشد. پس به بودا گفت، "من ضعيف نيستم، ولي چه میتوانم بكنم؟"
بودا گفت، "از من پيروي كن."
آنگولیمالا يك راهب شد! همان روز براي گدايي به آن روستا رفت ولي همه از او میترسیدند. مردم به پشتبامهايشان رفتند و شروع كردند به پرتاب سنگ به او. از همه طرف سنگ میخورد و خونين بر زمين افتاد. بودا به سراغش رفت و گفت، "آنگولیمالا برخيز! تو امروز شجاعت خودت را ثابت كردي. وقتي سنگهاي آنان به تو ميخورد، قلبت احساس خشم نكرد و حتي وقتي بدنت زخمي شد و خون آمد، قلبت پر از عشق آنان بود. تو اثبات كردي كه يك انسان هستي. تو يك براهمين شدهای، كسي كه الوهيت را شناخته است."
وقتي پراسانجيت داستان تحول آنگولیمالا را شنيد، به ديدار بودا رفت. نشست و گفت، "شنیدهام كه آنگولیمالا يك راهب شده است. آيا ميتوانم با او ملاقات كنم؟"
بودا گفت، "راهبي كه كنار من نشسته آنگولیمالا است!
دست و پاي شاه لرزيد. اين راهب را هنوز با نام قبلياش صدا ميزدند و ترس پادشاه هنوز باقي بود.
ولي آنگولیمالا گفت، "نترس. آن مرد رفته است! انرژي او متحول شده است. من اينك در طريقي تازه هستم. اينك حتي اگر قصد كني مرا بكشي، من تو را نخواهم كشت."
مردم از بودا میپرسیدند، "چگونه مردي به آن بیرحمی میتواند چنين دگرگون شود؟"
بودا به آنان میگفت، "مسئلهی خوب و بد نيست. مسئلهی دگرگون ساختن انرژي است."
در اين دنيا هیچکس گناهكار نيست و هیچکس قديس نيست. اینها فقط گذرگاههای انرژي هستند. انرژي فراواني در بدنهای ما ذخيره شده است و اين انرژي بايد بهطور خلاقانه به مصرف برسد.
برگردان: محسن خاتمی
با اندکی ویرایش
مطلبی دیگر از این انتشارات
انرژی و خسیسان جنسی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
چگونه صاحب «مغز» شدیم؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
درسی که از یک دزد آموختم!