به یک جنگ جهانی نیاز است!

پس از هر ده سال یك جنگ بزرگ جهانی مورد نیاز است!
كم‌تر از این كفایت نمی‌کند؛ زیرا به انسان آموخته شده تا تمام عواطف خودش را تلطیف كند - سكس را سركوب كند، خشم را سركوب كند، بی‌رحمی را سركوب كند، همه چیز را سركوب كند و سعی كند لبخند بزند، سعی كند نقابی بزند و شخصیتی كاذب داشته باشد.

دقت کرده‌اید؟ هرگاه جنگی باشد، مردم خیلی خوشحال به نظر می‌رسند، از زندگی به ارتعاش درمی‌آیند، گنگ بودن‌شان از بین می‌رود و اینك می‌توانند به آن كشورِ دیگر چیزهایی نسبت بدهند كه تاكنون از گفتن آن پرهیز می‌کردند.

آن كشورِ دیگر شیطان می‌شود، دشمن خدا می‌شود، آن كشورِ دیگر، تجلی خود اهریمن می‌شود! و آن كشورِ دیگر باید نابود شود، باید ریشه‌کن شود.

اینك ویرانگری مجاز است... نه‌تنها مجاز است، بلكه قابل‌تحسین است!
خشونت مجاز است و نه‌تنها مجاز است، بلكه قابل‌تقدیر است.
مردم مجاز هستند تا هر آنچه را كه قبلاً مجاز نبوده انجام دهند: خشم، نفرت، حسادت، خشونت، غرایز ویرانگرانه... همه چیز مجاز است. مردم احساس خیلی خوبی دارند!

در عمق وجود روی یك آتش‌فشان نشسته‌ای و در ظاهر لبخند می‌زنی. آن لبخند، دروغین و نقاشی شده است. هیچ‌کس فریب آن را نمی‌خورد، ولی تو به این فكر ادامه می‌دهی كه مشغول تلطیف عواطف هستی.

هیچ‌چیز تلطیف نشده است.
ادراك متحول می‌سازد، تلطیف نمی‌کند.
اگر درك كنی، خشم از بین می‌رود و همان انرژی به مهر تبدیل می‌شود. نه این كه تو تلطیف كرده باشی: خشم به‌سادگی ناپدید می‌شود و آن انرژی كه در خشم مصرف می‌شد، رها شده و به مهر بدل می‌شود. وقتی كه نفرت را درك كردی، نفرت ناپدید می‌شود و همان انرژی به عشق بدل می‌شود.

عشق با نفرت مخالف نیست.
عشق، نبود نفرت است.

اما مذهبیون مسیحی به شرطی كردن پیروان‌شان ادامه می‌دهند: «دشمنت را دوست بدار!» آنان مدام به تو می‌گویند كه هرگاه احساس نفرت داشتی، آن را سركوب كن و عشق را نشان بده.
من نمی‌توانم این را به شما بگویم.

من خواهم گفت، «هرگاه احساس نفرت داشتی، هشیار شو». نیازی نیست كه دشمنانت را دوست بداری. تو حتی خودت را هم دوست نداشته‌ای، چگونه می‌توانی دشمنانت را دوست بداری؟ تو حتی عاشق دوستانت نبوده‌ای، چگونه می‌توانی عاشق دشمنانت باشی؟!

نخست خودت را دوست بدار، دوستانت را دوست بدار، آنگاه می‌توانی بیگانگان را دوست بداری و آن‌وقت می‌توانی دشمنانت را دوست بداری؛ مانند این است كه سنگی كوچك را در دریاچه‌ای ساكت بیندازی موج‌های كوچكی ایجاد می‌شوند و آن‌وقت آن امواج تا کناره‌های دریاچه منتشر می‌شوند.

نخست باید عاشق خودت باشی، آن‌وقت می‌توانی عاشق جمع كوچك دوستانت باشی، آن‌وقت دایره‌ی بزرگ‌تر بیگانگان و سپس، دشمنان.

چنین نیست كه باید عشق را بر دشمنان تحمیل كنی. وگرنه به طریقی دیگر انتقام خواهی كشید. شاید فحش ندهی، ولی تف خواهی كرد و آن‌وقت هركجا كه تف كنی، چمن دیگر در آنجا سبز نخواهد شد! و آن‌وقت تو «تلطیف» می‌کنی و مفهوم جهنم را برای دشمنان می‌آفرینی.

در اینجا نمی‌توانی برایشان جهنم برپا كنی، آن‌وقت در جایی در زیرزمین برایشان جهنم می‌سازی، جایی كه باید در آتش افكنده شوند، داخل روغن داغ بسوزند و به انواع مختلف شكنجه شوند!

فقط ببین: مسیحیان، هندوها و یهودیان و... را ببین كه چه نوع جهنمی آفریده‌اند!
اگر داستان‌هایشان را در مورد جهنم بخوانی، نمی‌توانی آن‌ها را بهتر كنی. آنان تا ته خط رفته‌اند! تصورات مردم‌آزارانه و سادیستیک در این داستان‌ها به اوج خودش رسیده است!

اگر سركوب كنی، به هر نوع دیگر انتقام خواهی گرفت تمام این به‌اصطلاح قدیسان شما به این امیدواری ادامه می‌دهند كه دشمنان‌شان در جایی در جهنم گرفتار و شكنجه شوند. امیدشان همین است!

و آنان در اینجا عشق را به نمایش می‌گذارند! عشقی قلابی! عشقی ناتوان.

من به شما تلطیف كردن را نمی‌آموزم.
من فقط یک‌چیز را به شما آموزش می‌دهم: بگذار ادراك تنها قانون باشد. خشم را درك كن، خشم را تماشا كن، از خشم هشیار شو. هیچ كاری نكن: فقط بگذار پیش رویت باشد. عمیقاً به آن نگاه كن.

و ناگهان خواهی دید كه فقط با نگاه كردن به آن، یك دگرگونی شروع می‌کند به‌واقع شدن. فقط با نظاره كردن، خشم شروع می‌کند به بدل شدن به مهر.

كلید در اینجاست: هیچ كاری نباید انجام شود فقط همان هشیاری همه كار برایت خواهد كرد.

اشو - نیروانا، آخرین كابوس (Osho, Nirvana, the Last Nightmare)
برگردان: محسن خاتمی
با اندکی ویرایش