زندگی، ما را خواهد کُشت!

در حکایتی ایرانی چنین آمده است:

مردي نابينا و دوستش از كويري گذر می‌کردند. هر يك از آنان به سفري جداگانه می‌رفتند، ولي در ميان راه با یکدیگر ملاقات كردند و آن مرد دیگر از مرد نابينا دعوت كرده بوده تا به او ملحق شود.

آنان براي چند روز با هم بودند و با مرور زمان دوستی‌شان عمیق‌تر شده بود. يك روز صبح مرد نابينا زودتر از دوستش بيدار شد و دنبال عصايش گشت. زمستان بود و شبي سرد و كويري و بسيار سرد.

او عصايش را پيدا نكرد، ولي ماري در آنجا بود كه به سبب سرما خشك شده بود.

پس مرد نابينا آن را برداشت و خدا را شكر كرد و گفت: "من عصاي خودم را گم كردم، ولي تو به من عصايي بهتر و نرم‌تر دادي." سپاس خداوند را به‌جای آورد و گفت "تو بسيار مهرباني."

سپس با عصايش به دوستش زد تا او را بيدار كند و گفت: "بيدار شو، صبح شده است."

وقتي دوستش بيدار شد و او را با آن مار ديد ترسيد و گفت: "اين چيست كه در دست داري؟ فوراً آن را بينداز! يك مار است، خطرناك است!"

مرد نابينا پاسخ داد: "تو حسودي‌ات می‌شود كه عصاي زيباي مرا يك مار می‌خوانی. می‌خواهی من آن را بيندازم تا تو آن را برداري، من نابينا هستم، ولي احمق نيستم!"

دوستش پاسخ داد: "ديوانه شده‌ای؟ آن را فوراً دور بينداز! اين يك مار است و خطرناك است."

ولي مرد نابينا گفت: "تو روزها با من بوده‌ای و نتوانستي بفهمي كه من چقدر زرنگ هستم. من عصايم را گم کرده‌ام و اينك خداوند عصايي زيباتر به من داده است و حالا تو می‌خواهی مرا گول بزني و می‌گویی كه مار است."

مرد نابينا كه خشمگين بود و می‌پنداشت دوستش به او حسودي می‌کند، به تنهايي به راهش ادامه داد. پس از مدتي كه خورشيد برآمد و هوا گرم شد، آن مار گرم شد و به زندگي بازگشت. ديگر سرد و منجمد نبود و آن مرد نابينا را گزيد و کُشت.

دردي كه من دارم همان دردي است كه دوستِ مرد نابينا بايد براي دوستش احساس كرده باشد. من نيز براي تمام اطرافيانم چنان دردي را احساس می‌کنم. آنان ماري را در دست دارند، يك عصا نيست، ولي اگر اين را بگويم، آنان به فكر فرو می‌روند كه چه حسادتي در من برانگيخته شده كه اين را می‌گویم.

و من در مورد ديگران حرف نمی‌زنم، در مورد شما سخن می‌گویم! فكر نكن كه در مورد نفِر بغل‌دستیِ تو حرف می‌زنم. مطلقاً با تو سخن می‌گویم! و من می‌توانم آن مار را در دست‌های همگيِ شما ببينم. با اين وجود هر چیزی كه فقط به نظر همچون عصا بيايد، كمكي نخواهد كرد، عصا نخواهد بود. ولي نمی‌خواهم شما راه را ترك كنيد و مايل نيستم فكر كنيد كه من از روي حسادت است كه می‌خواهم عصاي زيباي شما را بقاپم! بنابراين مستقيماً آن را «نفس» نمی‌خوانم. من آهسته‌آهسته شما را متوجه خواهم ساخت كه آن چيزي كه به آن چسبیده‌اید، خطرناك است.

و در واقع حتي اين را هم نمی‌گویم. آنچه می‌گویم اين است كه چيزي والاتر براي چسبيدن وجود دارد. شادماني عظیم‌تری براي تجربه كردن وجود دارد و در زندگي، حقايق والاتري براي فهميدن وجود دارد. چيزي كه هم‌اکنون به آن چسبیده‌اید، فقط شما را به ويراني خواهد كشاند. آن‌چه ما عمرمان را صرف انجامش کرده‌ایم در نهايت ما را نابود خواهد كرد، و وقتي تمام زندگي ما از بین رفت، وقتي عمرمان تمام شد، فقط يك درد و اندوه براي انسان در وقت مرگ وجود دارد ، و آن پشيمانيِ از دست دادن يك زندگيِ ارزشمند است.

اوشو
برگردان: محسن خاتمی