چگونه با «یائسگی» روبرو شوم؟

در زندگی هرکسی زمان‌های تغییر فرامی‌رسند و یکی از مهم‌ترین نکات برای به یاد سپردن این است که وقتی یک الگوی خاص زندگی را تغییر می‌دهی، باید به‌طور طبیعی تغییر کنی. این در اختیار تو نیست.
بدن در سیزده یا چهارده سالگی تو را قادر به داشتن رابطه جنسی می‌کند؛ این کار خودت نیست.
در سنی مشخص، وقتی‌که به چهل یا چهل‌ودو سالگی نزدیک می‌شوی، هدف از بیولوژی خاتمه یافته است. تمام آن هورمون‌ها که تو را به گردش وامی‌داشتند، از بین می‌روند. پذیرفتن این تغییرات البته دشوار است؛ ناگهان به این فکر می‌افتی که انگار دیگر زیبا نیستی و نیاز به جراحی پلاستیک داری!

شنیده‌ام زنی به جراح پلاستیک خود گفت: باید صورتم رو بازسازی کنم.
جراح نگاهی به او کرد و گفت: صورت شما اشکالی نداره، فقط اثرات افزایش سنّه، نیازی نیست نگرانش باشی. چرا بیخود به خودت زحمت بِدی؟
ولی آن زن اصرار داشت. پس عاقبت پزشک گفت: باشه ولی برات پنج هزار دلار آب می‌خوره.
زن گفت: ولی من اینقدر پول ندارم. می‌تونید یه چیز ارزون‌تر توصیه کنید؟
پزشک گفت: بله جونم، می‌تونی یه ماسک بخری!

این یکی از مشکلات غرب است. در مشرق زمین هیچ زنی نگران نیست، چیزها همان‌گونه که رخ می‌دهند پذیرفته می‌شوند. *
پذیرش پایه‌ی اساسی زندگی شرقی است.
غرب پیوسته چیزها را بر طبیعت تحمیل می‌کند؛ می‌خواهد که چگونگیِ امور را تغییر دهد. هیچ‌کس نمی‌خواهد پیر شود. پس هرگاه که زمان انتقال یکی از مراحل زندگی فرامی‌رسد، یک پدیده‌ی بسیار عجیب رخ می‌دهد:

درست همان‌طور که وقتی یک شمع به انتهای عمرش می‌رسد و فقط چند ثانیه باقی ‌مانده که خاموش شود، در آخرین لحظات، شمع ناگهان با تمام نیروی خودش بزرگ‌تر می‌شود. هیچ‌کس نمی‌خواهد برود!
این واقعیت برای علم پزشکی به‌خوبی شناخته شده است که مردم اندکی پیش از مرگ، کاملاً سالم می‌شوند. تمام بیماری‌هایشان از بین می‌رود. این آخرین کوشش زندگی است در برابر مرگ.
بستگان‌شان خوشحالی می‌شوند که ناگهان بیماری‌های آن فرد از بین رفته و او آرام و راحت شده است، ولی آنان نمی‌دانند که این نشانه‌ی مرگ است. بیماری‌ها از بین رفته‌اند زیرا عملکرد آن‌ها برآورده شده و آن فرد را کشته‌اند!
اینک، این آخرین تقلای زندگی است.

با هر تغییر بیولوژیک نیز همین روند رخ می‌دهد. زمانی که رابطه جنسی بی‌ربط می‌شود، بیش از همیشه به رابطه جنسی فکر می‌کنی و ناگهان، تقلایی بسیار! چون ناگهان رابطه جنسی ذهن را فراگرفته است. ذهن فقط می‌تواند به‌طور منطقی یک ‌چیز را درک کند؛ این نیروی جنسی از کجا آمده است؟ باید از سرکوب‌های ناخودآگاه آمده باشد. این چیزی است که زیگموند فروید و پیروان او به تمام دنیا آموزش داده‌اند. آنان در بسیاری از موارد حق دارند. در بسیاری از موارد نیز اشتباه می‌کنند به‌ویژه در مورد مرحله‌ی انتقالی که تو دیگر جوان نیستی و هورمون‌های تو در حال ناپدید شدن هستند و علاقه به رابطه جنسی در حال از بین رفتن است. قبل از مردن، این انرژی با تمام قوت منفجر می‌شود و اگر نزد یک روانکاو بروی خواهد گفت که تو از نظر جنسی سرکوب شده‌ای.
من نمی‌توانم چنین چیزی بگویم زیرا می‌دانم که این جنسیت منفجر شده به خودی خودش از بین خواهد رفت، تو نباید هیچ کاری برای آن انجام بدهی. این نشانه‌ای است که زندگی در حال گذار از یک مرحله است.

اینک زندگی آرام‌تر و ساکت‌تر خواهد بود. تو واقعاً وارد یک وضعیت بهتر می‌شوی.

رابطه جنسی قدری بچگانه است. هر چه بالغ‌تر و بالغ‌تر می‌شوی، رابطه جنسی چیرگی خودش را بر تو از دست می‌دهد؛ و این نشانه‌ی خوبی است. چیزی است که باید از آن خوشحال باشی. مشکلی نیست که باید حل بشود، چیزی است که باید آن را جشن بگیری!

در شرق، هیچ زنی از دوران انتقالی جوانی به کهن‌سالی آشفته نمی‌شود. درواقع، او بسیار خوشحال است که اینک آن دیو قدیمی رفته است و زندگی می‌تواند آرام‌تر باشد. ولی غرب در سایه‌ی توهمات بسیار زیسته است. یکی از این توهمات این است که فقط یک زندگانی وجود دارد. این تولید دردسرهای بسیار می‌کند. اگر فقط یک زندگانی وجود دارد و رابطه جنسی در حال ناپدید شدن است، کارِ تو تمام است!

اینک دیگر فرصتی باقی نمانده و دیگر هیجانی در زندگی نخواهد بود. دیگر هیچ‌کس به تو نخواهد گفت که تو بسیار زیبایی و من عاشق تو هستم و برای همیشه تو را دوست خواهم داشت!

همچنین روان‌کاوها و سایر درمانگران، توهم دیگری را ایجاد کرده‌اند: رابطه جنسی تقریباً مترادف است با زندگی. هرچه در رابطه جنسی فعال‌تر باشی، زنده‌تر هستی! پس زمانی که رابطه جنسی شروع به از بین رفتن می‌کند، فرد احساس می‌کند که یک مخزن جوهرِ مصرف شده است. دیگر نیازی به زنده بودن نیست: با پایان گرفتن رابطه جنسی زندگی نیز پایان می‌گیرد.
و اینجاست که مردم به انواع کارهای عجیب‌وغریب روی می‌آورند: جراحی پلاستیک، تغییر در صورت، سینه‌های مصنوعی...
این احمقانه است، فقط احمقانه. مردم از گیس مصنوعی استفاده می‌کنند، لباس‌هایی را می‌پوشند که از نظر جنسی برانگیزاننده است.

تقریباً تمام زنان غربی گرسنه هستند و آن را رژیم غذایی می‌خوانند! زیرا در غرب فکر چنین است که زن وقتی‌که چاق نیست زیباست؛ ولی طبیعت فکری دیگر دارد. زن باید قدری چاق باشد، زیرا برای طبیعت، زن یک مادر است. مادر نیاز به چربی بیشتر دارد، زیرا وقتی‌که کودکی را در زهدان دارد، او نیاز به خوراک دارد و در این هنگام مادر حالت تهوع دارد و نمی‌تواند خوراک بخورد و آن را بالا می‌آورد. مادر نیاز به چربی اضطراری دارد تا بتواند آن کودک را تغذیه کند، زیرا که کودک محتاج خوراک است و باید به سرعت رشد کند.
علم می‌گوید که یک کودک در آن نُه ماه درون زهدان مادر، سریع‌تر از هر زمان دیگری در طول زندگی هفتادساله‌اش مشغول رشد کردن است. یک سرعت بسیار زیاد. در مدت آن نُه ماه او تقریباً از تمام مراحل تکاملی گذر می‌کند: از ماهی تا انسان. نیازهای او باید از طریق مادرش تأمین شود و مادر نمی‌تواند خوراک بخورد. می‌توانید تصورش را بکنید: داشتن یک فرزند داخل شکم کار خیلی پردردسری است. فکر نمی‌کنم که هیچ مردی هرگز حاضر باشد باردار شود! بی‌شک خودکشی خواهد کرد! ولی مادر رنج بسیار می‌برد و فداکاری عظیمی را می‌کند؛ بنابراین در شرق ما مفهوم زنِ لاغر را ایجاد نکرده‌ایم.

چند روز پیش کسی برای من کتابی مصور آورد از یک عکاس مشهور و روی جلد آن عکس یک هنرپیشه‌ی مشهور سینما بود. این زن در شرق نمی‌تواند خیلی زیبا به نظر بیاید، او می‌باید تحت رژیم غذایی بوده باشد و رژیم غذایی چیزی نیست جز مفهوم انسانِ دارا از گرسنگی! مردمان فقیر خودشان گرسنگی می‌کشند؛ گرسنگیِ مردمان متمول پرهزینه است و تحت نظر اهل فن!
ترس از این است که شاید تو جذاب نباشی و مردم دیگر به تو نگاه نکنند. از خیابان عبور می‌کنی و کسی برنمی‌گردد که ببینید چه کسی از کنارش رد شده است. جذاب بودن برای انسان، به‌ویژه برای زن یک نیاز بزرگ است. جذابیت خوراک زن است. یک زن وقتی کسی به او توجه نمی‌کند بی‌درنگ رنج می‌برد.

متأسفانه او چیز دیگری ندارد که مردم را به خودش جذب کند، فقط بدنش را دارد زیرا مرد در طول تاریخ به او اجازه نداده است که ابعاد دیگرش را گسترش بدهد؛ تا بتواند یک نقاش بزرگ بشود یا یک خواننده‌ی بزرگ یا یک دانشمند بزرگ. مرد تمام ابعاد دیگر را که می‌توانست سبب جذب مردم و احترام گذاشتن به او حتی در زمان پیری باشد، در زندگی زن قطع کرده است.

مرد کاری کرده است که برای زن فقط بدن باقی‌مانده است. پس او توجه زیادی به بدنش دارد. این تولید وابستگی و مالکیت می‌کند و ترس: ترس از اینکه اگر کسی که او را دوست دارد ترکش کند، شاید مرد دیگری را پیدا نکند.
بدون دریافت توجه، او تقریباً احساس می‌کند که مُرده است: اگر کسی به تو توجه نکند فایده‌ی این زندگی چیست؟ او یک زندگی ذاتی از خودش ندارد. مرد به او آموخته است که زندگی او بسته به نظرات دیگران در مورد او است.

می‌بینید که در سراسر دنیا مسابقات زیبایی فقط مخصوص زنان برگزار می‌شود و عجیب است که زنان علیه این فکر انقلاب نمی‌کنند.
چرا برای مردان نباشد؟ چرا بجای دوشیزه یا بانوی دنیا (Miss World) نمی‌توان یک مرد را به‌عنوان آقای دنیا برگزید؟
هیچ‌کس اهمیتی به بدن مرد نمی‌دهد. او می‌تواند چاق باشد، می‌تواند وینستون چرچیل بشود؛ زیرا مرد قدرت دارد. او زشت است؛ تا جایی که بخواهید چاق است، تمام صورتش آویزان است، نیاز به برداشتن پوست صورت دارد! ولی او اهمیتی نمی‌دهد. نیازی نیست. او می‌تواند قدرت داشته باشد، می‌تواند نخست‌وزیر باشد، می‌تواند این باشد و آن باشد.

مرد در طول قرون ترتیبی داده است که تمام ابعادِ جذبِ مردم را داشته باشد و فقط یک بُعد را برای زن باقی نهاده است: بدنِ زن را.

او از زن فقط یک گیاه ساخته است و برای یک گیاه طبیعی است که اگر مشتری وجود نداشته باشد نگران شود!
این تصادفی نیست که در منحرف‌ترین کشور از نظر جنسی؛ در فرانسه، وقتی‌که مردم عاشق زنی هستند می‌گویند، می‌خواهم تو را بخورم. آیا این مردم آدم‌خوار هستند؟! آیا زن یک میوه است یا چی؟!

همین جمله‌ی می‌خواهم تو را بخورم، نشان‌دهنده‌ی حرمت زیاد به زن است! وقتی کسی به او نمی‌گوید، می‌خواهم تو را بخورم، او فکر می‌کند، کار من تمام است! زندگی به پایان رسیده است.

آنچه تو باید بیاموزی این است: نخست، یک پذیرش عمیق از تمام تغییراتی که طبیعت برای تو آورده است.
جوانی زیبایی خودش را دارد، پیری نیز زیبایی خودش را دارد. شاید رابطه جنسی در آن نباشد، ولی اگر انسان در سکوت و آرامش و مراقبه زیسته باشد، کهن‌سالی شکوه خودش را دارد.
همان‌گونه که قله‌های پوشیده از برف زیبا به نظر می‌آیند، موهای سپیدِ کهن‌سالی نیز زیبا هستند. نه‌تنها زیبایی، بلکه خِردی نیز در آن هست که هیچ جوانی نمی‌تواند مدعی آن باشد، زیرا تمام رفتارهای یک جوان ابلهانه است. او به دنبال این زن می‌دود، به دنبال آن مرد می‌دود. انسان کهن‌سال از تمام این دوندگی‌ها بازمانده است.
او در خویشتن مستقر گشته است، او اینک به دیگری وابسته نیست.

عشق فقط زمانی رخ می‌دهد که تو به ورای اسارت بیولوژی رفته باشی. رابطه‌ی بیولوژی چنان زشت است که مردم برای قرن‌ها تصمیم گرفته‌اند در تاریکی عشق‌بازی کنند: بدون چراغ تا نبینند که چه‌کار می‌کنند.

زمانی که زندگی از یک مرحله‌ی تغییر بیولوژیک گذر می‌کند، نه‌تنها باید آن را پذیرفت بلکه باید از این نیز خوشحال بود که از تمام آن حماقت‌ها گذر کرده و اینک از قیدهای زیستی رها شده است. موضوع فقط شرطی‌شدگی است.

باید زندگی را بپذیری اما ناخودآگاهِ تو اجازه نمی‌دهد که تو زندگی را همین‌گونه که هست بپذیری؛ خواهان چیز دیگری هستی. زمانی که رابطه جنسی از بین می‌رود کاملاً خوب است. قادر خواهی بود که بیشتر تنها باشی. قادر خواهی بود که بیشتر مسرور باشی و کمتر رنجور؛ زیرا تمام بازی رابطه جنسی چیزی نیست جز یک رنج طولانی جنگیدن؛ نفرت؛ حسادت؛ رشک‌ورزی...
و این آرامش است و سکوت و سرور و تنها بودن و آزادی که مزه‌ی واقعی زندگی را به تو می‌بخشد.

* سخنرانی مربوط به دهه هفتاد میلادی است! متاسفانه آنچه اوشو درباره‌ی غربِ آن روزها می‌گفت امروزه در شرق بیشتر به چشم می‌خورد.

◄ کانال تلگرامی مطالب اوشو : Osho4all

اوشو
برگردان: محسن خاتمی
ویرایش: فرهاد