مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
همیشه چهاردهسالهای مگر...
◄ پس از جنگ جهانی دوم، روانشناسان که در اندازهگیریِ هوشِ انسان بسیار کارآمد شده بودند میخواستند متوسطِ سن روانیِ سربازان را اندازهگیری کنند.
نتیجهی تحقیق، اما تکاندهنده بود!
متوسطِ سن روانیِ سربازان، سیزده سال بود! و البته سربازانِ انتخاب شده کمهوشتر از سایرین نبودند.
به نظر میآید بدن به رشد خود ادامه میدهد و ذهن، جایی در سیزده یا چهارده سالگی از رشد کردن بازمیایستد! پس شاید هشتاد ساله باشی اما وقتی در معبدی زانو میزنی، صرفاً پسربچهای سیزده سالهای!
هیچکس به خودش زحمت نمیدهد که بداند چرا سنِ روانی در سیزده یا چهارده سالگی متوقف میشود.
بسیار ساده است: این سنی است که دختران و پسران از نظر جنسی بالغ میشوند؛ زمانی که آنان بالغ میشوند، بدن دیگر نیازی به هوشمندی ندارد و تا زمانی که از خودت تلاشی نشان ندهی سن روانیات در همان سیزده چهارده سالگی باقی میماند.
بیولوژی به هدف خودش دستیافته است: تو بالغ شدهای.
همینقدر هوشمندی کافی است تا بتوانی تولیدمثل کنی!
اگر خواهان هوشمندیِ بیشتر هستی باید برایش تلاش کنی؛ باید مراقبه کنی؛ باید هوشمندیات را تیز کنی.
اما تمام مذاهبِ سازمانیافته میخواهند تو هرگز هوشمند نشوی زیرا آموزشهای آنان بر اساس باور داشتن است.
مذاهب خسارات زیادی وارد کردهاند.
یک مؤمن نیازی به هوشمندی ندارد!
تا زمانی که پرسشگری و شککردن را نیاموزی، هوشِ تو رشد نخواهد کرد زیرا تردید یعنی پرسش و جستجو و کاوش.
باور داشتن یعنی که هیچ نیازی به پرسیدن و جُستن وجود ندارد.
به سبب نظامهای باورداشتیِ تحمیلی بر انسان است که سن روانی او در چهارده سالگی درجا زده است...
اگر هوش آنان رشد بیشتری کند شروع میکنند به دیدنِ این واقعیت که آنچه تاکنون بهعنوان مذهب میپنداشتند چیزی جز خرافات نیست.
اگر هوشمندی آنان شروع به رشد بیشتر کند، شروع میکنند به تردید در مورد افسانههای جن و پری که به خوردشان دادهاند.
شروع میکنند به تردید در مورد کشیشها و دیانت آنان؛ شروع میکنند به زیر سؤال بردن همه چیز...
و این سازمانهای مذهبی پاسخی ندارند.
در مذهبِ «جِین» باور چنین است که بیمزه بودنِ خوراک یکی از اصول اساسی مذهب است!
روزی از یک راهب جین پرسیدم: «اگر بیمزه بودن از اصول مذهب است پس چرا غدههای چشایی توسط خدا به انسان داده شده است؟
خدا که هرگز چیزی غیرضروری نمیدهد!
راهبان بودایی باید در هنگام راه رفتن فقط تا فاصله 130 سانتیمتریِ خود را نگاه کنند. یک راهب نباید دورتر از این فاصله را ببیند، نباید سرِ خودش را راست نگه دارد زیرا شاید زنی زیبا را ببیند، واین مشکل بزرگی است!
وقتی روی زمین تا فاصله 130 سانتی را ببینی، فوقش این است که پاهای زن را میبینی ولی صورت او را نه!
اما اگر عشق بین زن و مرد خطاست، چرا طبیعت چنین کششی را ایجاد کرده است؟
هر انسان هوشمندی میتواند این را بپرسد.
اگر چنین بود حتی بودا زاده نشده بود. خوب شد که پدر بودا یک راهب بودایی نبود؛ وگرنه ما تمام این مردان بزرگ را از دست میدادیم!
طبیعت خواهان تولیدمثل است؛ زندگی جدید؛ شکلهای تازه؛ زندگی بهتر؛ شکلهای بهتر.
طبیعت روند دایمیِ تکامل است ولی مذاهب مخالف هستند زیرا انسان هرچه تکاملیافتهتر باشد امکانِ اینکه قربانیِ حماقتِ مذهبی شود کمتر است!
اگر هوشمندی رشد کند، معابد خالی میشوند اما زندگی بسیار زیبا میشود...
اوشو – از سکس تا فراآگاهی
برگردان: محسن خاتمى
ویرایش: فرهاد
مطلبی دیگر از این انتشارات
واقعاً «مرد بودن» یعنی چه و «زن بودن» چیست؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
آيا «زندگی پس از مرگ» وجود دارد؟
مطلبی دیگر از این انتشارات
ریشهیابی رفتار جنسی انسانها