«سردرگم کردن» روش من است!

اغلب کسانی که سخنرانی‌های اوشو را شنیده یا خوانده‌اند (که چیزی در حدود 650 جلد کتاب و متنِ پیاده شده را شامل می‌شود!) در این تجربه مشترک بوده‌اند که گویا اوشو استاد تناقض‌گویی است! و با این تناقض‌گویی، ذهن مخاطب را گیج و سردرگم می‌کند.

پائولو كوئلو حکایت زیبایی را نقل می‌کند که به این رویکرد اوشو بسیار نزدیک است:

روزی بودا در جمع مریدان خود نشسته بود كه مردی به حلقه آنان نزدیك شد و از او پرسید: «آیا خدا وجود دارد؟»
بودا پاسخ داد: «آری، خدا وجود دارد.»
ظهر هنگام و پس از خوردن غذا، مردی دیگر بر جمع آنان گذشت و پرسید: «آیا خدا وجود دارد؟»
بودا گفت: «نه، خدا وجود ندارد.»
اواخر روز، سومین مرد همان پرسش را به نزد بودا آورد. این بار بودا چنین پاسخ داد: «تصمیم با خود توست.»
در این هنگام یكی از مریدان، شگفت‌زده گفت: «استاد! امری بسیار عجیب واقع شده است. چگونه شما برای سه پرسش یكسان، پاسخ‌های متفاوت می دهید؟»
و بودا پاسخ داد: «چون این سه، افرادی متفاوت بودند كه هر یك با روش خود به طلب خدا آمده بود: یكی با یقین، دیگری با انكار و سومی هم با تردید؛ من نه به پرسش بلکه به پرسشگر پاسخ می‌دهم!»

و اینک پرسشی از اوشو:

استاد! گاهی به نظر می رسد که شما قصد دارید ما را در مورد عشق و مراقبه سردرگم کنید. گاهی شما روی بیهوده بودن نهایی عشق تاکید می کنید و در مواقع دیگر اعلام می کنید که مراقبه بی‌فایده است! و گاهی می گویید که عشق و مراقبه هردو طریقت های اساسی برای رسیدن به اشراق هستند...

اوشو: گاهی؟! نه! تو خوب به من گوش نداده ای. من همیشه سردرگم می کنم؛ نه فقط گاهی!
سردرگم کردن (confusion) روش من است!
کاری که من با این سردرگم کردن انجام می دهم ریشه کن کردن ذهن شماست. من نمی خواهم شما در ذهن ریشه بدوانید؛ چه به‌نام عشق باشد و چه به نام مراقبه و چه به نام خدا.

ذهن بسیار حیله‌گر است. با هر چیزی می تواند کامیاب شود: با مراقبه، با عشق، با هرچیزی خوشحال می شود. لحظه ای که من ببینم ذهن شما با چیزی خوشنود شده است باید آن را ریشه‌کن کنم.
تمامی تلاش من این است که وضعیت بی‌ذهنی را در شما ایجاد کنم.

من اینجا نیستم تا شما را در مورد چیزی قانع کنم.
من اینجا نیستم تا به شما یک عقیده یا کیش بدهم که با آن زندگی کنید.
من اینجایم تا تمام عقاید شما را از شما بگیرم زیرا زندگی تنها آن‌وقت برایتان روی خواهد داد.
من چیزی به شما نخواهم داد تا با آن زندگی کنید، من فقط تمام ستونک‌ها و تیرک‌هایی را که به آن ها تکیه داده اید از شما می گیرم!

ذهن خیلی زرنگ است!

اگر بگویم، «پول را ترک کنید» ذهن می گوید، «خوب. آیا می توانم به مراقبه بچسبم؟» اگر به ذهن بگویی، «دنیا را ترک کن» ذهن می گوید، «خوب. حالا می‌توانم به تجربه های معنوی بچسبم؟» اگر بگویی، «دنیا را ترک کن» ذهن می گوید، «می‌توانم دنیا را ترک کنم، ولی به مفهوم خدا خواهم چسبید.» و برای درک خداوند، هیچ چیز بیشتر از مفهوم خدا حجاب و مانع نیست!

واژه ی «خدا» خود یک مانع بزرگ شده است، باورکردن خدا یک حجاب بزرگ شده است. اگر می خواهی به خدا برسی باید تمام مفاهیم و باورها را در مورد خدا دوربیندازی؛ مفاهیم مسیحیت، هندوئیسم، اسلام...
باید مطلقاً ساکت باشی، باید وارسته و بدون دانش باشی. در آن جهل خودخواسته و ژرف، خداوند خودش را به تو نشان می دهد.

تلاش من کاملاً با تلاش های شما متفاوت است. آنچه شما در اینجا انجام می دهید با کاری که من می کنم با هم کاملاً در دو جهت متضاد قرار دارد.
تلاش من این است که جهلی عمیق در شما ایجاد کنم، بنابراین باید شما را سردرگم کنم.

هرگاه ببینم که دانشی جمع آوری کرده اید، بی درنگ روی آن می پرم تا نابودش کنم!

رفته رفته خواهید آموخت که انباشته کردن عبث است زیرا این مرد شما را راحت نخواهد گذاشت! اگر به چیزی بچسبی او آن را خواهد گرفت، پس چه فایده دارد؟ یک روز فقط به من گوش خواهی سپرد و به چیزی نخواهی چسبید و هیچ باوری از سخنان من نخواهی ساخت و نظریه و فلسفه‌ای خلق نخواهی کرد، فقط گوش می دهی، چنان‌که به پرندگان گوش می دهی، چنان‌که به صدای باد که از میان درختان صنوبر عبور می کند گوش می دهی، چنان‌‍که به رودخانه که به سمت اقیانوش می شتابد گوش می دهی، چنان‌که به صدای موج های غران و وحشی اقیانوس گوش می دهی. آنگاه یک فلسفه ایجاد نمی کنی، فقط گوش می دهی.

بگذارید من هم مانند غرش وحشی اقیانوس در برابر شما باشم، یا باد که از میان درختان صنوبر عبور می کند و یا پرندگانی که در بامداد می خوانند.

من یک فیلسوف نیستم، من دانشی به شما منتقل نمی کنم. من سعی دارم به چیزی اشاره کنم که ورای دانش است.

پس لحظه ای که می بینم سر تکان می دهید، لحظه ای که می بینم که می گویید، «بله، درست است» لحظه ای که می بینم چیزی را انباشته می کنید، بی‌درنگ باید روی آن بپرم و آن را نقض کنم تا شما سردرگم شوید!
حیران کردن روش من است، من همیشه این کار را می کنم. من شما را راحت نخواهم گذاشت مگر این‌که تمام این تلاش را برای فلسفه‌بافی کنار بگذارید، مگر اینکه شروع کنید به گوش دادن به من، بدون هیچ ذهن و ذهنیت.
فقط به خاطر شعف محض آن، گویی که به موسیقی گوش می دهید. وقتی به من این‌گونه گوش بدهید هرگز احساس حیران بودن نمی کنید.

تو به این دلیل احساس حیران شدن داری که نخست به چیزی چسبیده ای، آن‌وقت در گام بعدی من آن را نابود می کنم. احساس پریشانی می کنی. تو خانه ای ساخته بودی و باردیگر من می آیم و آن را نابود می کنم.

پریشانی تو در واقع توسط خودت ایجاد می شود. آن خانه را نساز، آنوقت من نمی توانم آن را خراب کنم!
اگر بسازی، من آن را خراب خواهم کرد. اگر دست از ساختن این خانه‌ی‌ پوشالی برداری؛ اگر بگویی، «این مرد خواهد آمد و آن را خراب خواهد کرد»؛ اگر فقط صبر کنی و گوش بدهی و زحمت ساختن خانه ای را ندهی که در آن زندگی کنی، آن‌وقت من نمی توانم تو را سردرگم کنم.
... و روزی که من نتوانم تو را سردرگم کنم، روز شادمانی عظیمی برایت خواهد بود. زیرا در همان لحظه تو قادر خواهی بود مرا درک کنی؛ نه با عقل خودت، بلکه با وجودت. این دیگر یک اتحاد خواهد بود بین من و تو، نه یک ارتباط. یک انتقال انرژی خواهد بود، نه انتقال واژگان.
تو وارد خانه‌ی من شده ای!

من به تو اجازه نخواهم داد که خانه ای بسازی زیرا آن خانه مانع تو خواهد بود. آن‌وقت شروع می کنی به زیستن در آن خانه و من سعی دارم تو را وارد خانه ی خودم کنم.
مسیح به مریدان خودش می گوید، «در خانه ی خدای من عمارت های بزرگ بسیاری وجود دارند.»
من نیز به شما می گویم، «من شما را به سفری می برم که در آن قصری عظیم در انتظار شماست.»
ولی من شما را می بینم که در کنار جاده به ساختن منزل مشغولید و من باید آن ها را نابود کنم، وگرنه سفر شما بی‌مورد است و شما هرگز به مقصد نخواهید رسید.

شما به پرستیدن هرچیزی می پردازید. شما بسیار عجله دارید و چنان ناشکیبا هستید که هرچه من به شما بگویم، فورا به آن می چسبید. من اجازه نمی دهم چنین اتفاقی بیفتد.

پس فقط هشیار باشید. اگر شما هشیار باشید نیازی به سردرگم کردن شما نیست. درواقع، اگر شما هشیار باشید، من هرکاری بکنم قادر نخواهم بود شما را پریشان کنم.
روزی که بتوانی بگویی، «اوشو، حالا دیگر نمی توانی مرا پریشان کنی؛ هرچه بگویی من گوش می دهم، از آن لذت می برم ولی مفهوم‌سازی نمی کنم» روزی است که من نمی توانم تو را پریشان کنم. تا آن لحظه من بارها و بارها و بارها شما را سردرگم خواهم کرد!

اوشو؛ هنر مُردن
برگردان: محسن خاتمی
با اندکی ویرایش