مهندس عمران؛ پادکست «خوانش کتاب برای انسان خردمند»؛ نویسندهی علمی/تخیلی؛ مترجم و ویراستار؛ گوینده و تهیهکننده رادیو در سالهای دور! عاشق موسیقی، سینما، اخترفیزیک، اتیمولوژی، زبانشناسی و...
والدین باید یاد بگیرند بگویند: «بله»!
از استبداد والدین تا خلق جامعهای استبدادی
اوشو: کار پدر و مادر بسیار مطبوع اما حساس است. چرا که همه زندگی فرزند به آن بستگی دارد. هیچ برنامه مثبتی برای او درنظر نگیرید. در عوض به او در تمام راههای ممکن کمک کنید.
به عنوان مثال، من در کودکی عادت داشتم از درخت بالا بروم. از بعضی درختان میشود با اطمینان بالا رفت، آنهایی که شاخههایشان محکم هستند و تنه قوی دارند. میشود تا نوک این درختها بالا رفت و هیچ خطری وجود ندارد که شاخهای بشکند، اما درختهایی هم هستند که ظریف و نازکند. من عادت داشتم مخصوصاً از درختهای انبه و جمبو - یک میوه خوش مزه هندی - بالا بروم. برای همین خانواده همیشه خیلی نگران من بودند و همیشه کسی را میفرستادند که جلوی من را بگیرد.
من به پدرم میگفتم «به جای اینکه جلوی من را بگیری لطفا برای من توضیح بده کدام درختها خطرناکند و کدام درختها مطمئنترند تا من بدانم از کدام درخت بالا بروم. ولی تا وقتی که فقط سعی میکنی جلوی من را بگیری همیشه این احتمال وجود دارد که از درخت اشتباهی بالا بروم. اگر اتفاقی برایم بیافتد تو مسئول هستی. چون من هیچ وقت دست از این کار بر نمیدارم! من از این کار لذت میبرم.»
و واقعا هم این یکی از زیباترین تجربههای دنیاست که زیر نور خورشید بر نوک درختی بایستی، باد تندی بوزد و درخت در باد برقصد. تجربهای بسیار غنی است.
به پدرم گفتم «من دست از این کار برنمیدارم. تو هم بهتر است که به جای اینکه جلوی من را بگیری دقیقا به من بگویی از کدام درختان نباید بالا رفت، چون ممکن است بیافتم، دست و پایم بشکند یا به بدنم آسیب بزنم. اما برای من دستور مطلق صادر نکن که از درخت بالا نرو چون من گوش نمیکنم.»
و او هم با من میآمد و دور شهر میچرخیدیم تا به من نشان بدهد که کدام درختان خطرناکند.
سپس از او یک خواهش دیگر کردم: «آیا کسی را در این شهر میشناسی که در بالا رفتن از درختان مهارت داشته باشد و بتواند به من یاد بدهد که از درختان خطرناک هم بالا بروم؟»
پدرم گفت: «این دیگر تقاضای زیادی است، واقعا داری زیاده روی میکنی! من تا اینجا با تو کنار آمدم، اما...»
گفتم: «من این کار را میکنم، تصمیم خودم را گرفتهام. درختانی که تو میگویی خطرناکند برای من بسیار جذاباند. بیشترشان درخت جمبو هستند که من خیلی دوست دارم و وقتی که این میوه میرسد نمیتوانم جلو خودم را بگیرم. تو هم پدر منی و وظیفه تو است که من را حمایت کنی، حتما کسی را میشناسی که بتواند به من کمک کند.»
پدرم گفت: «اگر میدانستم که پدر بودن اینقدر مشکل است هیچ وقت پدر نمیشدم! لااقل پدر تو نمیشدم! بسیار خوب، تو را پیش یک نفر میبرم که یادت بدهد»
و مرا به پیرمردی معرفی کرد که مهارت زیادی در بالا رفتن از درختان داشت. او بهترین و ماهرترین در شهر بود. کارش هرس بود، اما آنقدر پیر بود که نمیشد باور کرد بتواند این کار را انجام بدهد. به ندرت کار میکرد. فقط زمانی که هیچ کس دیگر قادر به بریدن شاخهها نبود کار را قبول میکرد. درختان بزرگی که ممکن بود روی خانهها بیافتند و او شاخهها را به بهترین نحو قطع میکرد. واقعا حرفهای بود. این کار را بدون آسیب زدن به درخت یا خانهها انجام میداد. اول شاخهها را با طناب به هم وصل میکرد بعد شاخههای دورتر را میبرید و با آنها شاخههای دیگر را که روی خانه بودند میکشید و روی زمین میانداخت. او واقعا پیر بود. اما هرزمان و در هر موقعیتی که هیچ هرسکاری حاضر به انجام کار نبود او کار را قبول میکرد.
پدرم به او گفت: «به این فرزندم چیزی یاد بده، چیزهایی راجع به درختان، آنهایی که خطرناکند، شاخههایی که میشکنند...» و من تا همان موقع هم دو یا سه بار از درخت افتاده بودم و هنوز هم آثارش را روی پایم دارم.
مرد پیر به من نگاه کرد و به پدرم گفت: «تا به حال نشده کسی بیاید، آن هم یک پدر، و فرزندش را برای آموزش بیاورد! این کار خطرناکی است. اما اگر واقعا به این کار علاقه دارد با کمال میل به او یاد خواهم داد.»
و او به من یاد داد چگونه از درختانی که خطرناک بودند بالا بروم. او همه راههای مراقبت از خود را هنگام بالارفتن از درخت به من یاد داد «اگر میخواهی واقعا تا آن بالا بروی و روی زمین نیافتی، اول خودت را با یک طناب به قسمتی از درخت که فکر میکنی محکمتر است ببند و بعد بالا برو. حالا حتا اگر هم بیافتی به طناب آویزان میشوی، و به زمین نخواهی افتاد.» و این راهکار واقعا به من کمک کرد و دیگر هیچ وقت به زمین نیافتادم.
عملکرد پدر و مادر فوق العاده است. چرا که آنها مهمان جدیدی را به این دنیا میآورند که هیچ چیز نمیداند، اما پتانسیلی با خودش میآورد و خوشبخت نخواهد شد مگر اینکه این پتانسیل شکوفا شود.
و هیچ پدر و مادری نیستند که شادی فرزندشان را نخواهند. همه والدین میخواهند فرزندشان خوشبخت شود. مساله این است که تفکرشان اشتباه است. آنها فکر میکنند اگر فرزندانشان دکتر، مهندس، استاد دانشگاه یا دانشمند شوند خوشبخت خواهند بود. در حالی که آنها هیچ نمیدانند. انسان تنها زمانی خوشبخت میشود که آن چیزی بشود که برای آن به دنیا آمده است. انسان تنها میتواند همان چیزی بشود که بذر آن را درون خودش دارد.
بنابراین به فرزندان در همه راههای ممکن آزادی دهید. به آنها فرصت دهید.
روال معمول این است که اگر فرزندی از مادرش چیزی بپرسد، مادر بدون اینکه به کودک و به آنچه میگوید گوش بدهد، به راحتی میگوید نه!
«نه» کلمه قدرت است.
«بله» اینطور نیست.
برای همین نه پدر و نه مادر و نه هیچ کسی که در مسند قدرت قرار دارد دوست ندارد بگوید بله!
حتی به معمولترین چیزها...
کودک میخواهد بیرون بازی کند «نه»!
کودک میخواهد وقتی باران میبارد بیرون برود و زیر باران برقصد «نه! سرما میخوری!»
سرماخوردگی سرطان نیست! اما کودکی که از رقص زیر باران بازداشته شده و دیگر هرگز فرصت رقصیدن پیدا نکرده، فرصت بزرگی را در زندگیاش از دست داده. فرصت بسیار زیبایی که ارزش سرما خوردن را داشته و تازه ممکن است سرما هم نخورد.
در واقع هرچه بیشتر کودک را محافظت کنید، او آسیب پذیرتر میشود.
هرچه بیشتر به او فرصت دهید او را مصونتر میکنید.
والدین باید یاد بگیرند که بگویند «بله».
در نود و نه باری که آنها به راحتی میگویند «نه» تنها علتِ نه گفتن نمایش قدرت است.
همه نمیتوانند رئیس جمهور مملکت شوند، نمیتوانند بر میلیونها نفر اعمال قدرت کنند. اما همه مردان میتوانند شوهر شوند و بر همسرانشان فرمان برانند. میتوانند مادر شوند و بر فرزندانشان فرمان برانند، همه فرزندان میتوانند خرسکی داشته باشند و بر آن فرمان برانند. آن را از گوشهای به گوشه دیگر پرت کنند و بر گوشش سیلی بزنند. سیلی که در واقع میخواهند به پدر و مادر خود بزنند. و خرسک بیچاره هیچ کس را زیر دست خود ندارد.
استبداد و فرمان روایی قانون جوامع ماست. آنچه من میخواهم بگویم این است که با خلق کودکانی که آزادی دارند و در کودکی بیشتر «بله» شنیدهاند و به ندرت «نه»، جامعه استبدادی محو و ناپدید میشود و جامعه انسانیتری خواهیم داشت.
«ماورای روانشناسی» فصل 23
برگردان: آهو شکرایی (می 2011)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سر و دل و اندام جنسی
مطلبی دیگر از این انتشارات
♦ رویا را از كودكان نگیرید! ♦
مطلبی دیگر از این انتشارات
مرگ را جشن بگيريم!