گاهی خواندن همین چند جمله کافیست! (1)

◄ بخش اولِ عصاره‌ی خردِ ناب برای آن‌ها که حوصله‌ی خواندنِ نوشتارهای بلند فلسفی را ندارند!

شاد باش!
مراقبه خودش به تو دست خواهد داد.
مسرور باش و دین خودش دنبالت خواهد آمد.
شادمانی شرط اصلی است.
مردم تنها وقتی به مذهب می‌گرایند که نگران و اندوهگین هستند.
به همین دلیل نیز تمام مذهبشان دروغ است.
شوربختانه مذاهب نیز از این موضوع استقبال می‌کنند زیرا غم و اندوه بازارشان را گرم می‌کند!
حال آن که خنده عبادت است!
جدی نباش!
آدمِ جدی هرگز نمی‌تواند مذهبی باشد.
آدمی که بتواند بی‌چون‌وچرا بخندد؛ آدمی که همه‌ی مسخرگی و همه‌ی بازیِ زندگی را می‌بیند در میانِ آن خنده به اشراق می‌رسد.

کلِ کائنات یک شوخی است!
بعضی‌ها آن را لی‌لا و بعضی‌ها مایا (توهم و رؤیا) می‌خوانند.
همه چیز تنها یک لطیفه و بازی است و روزی که این را بفهمی به خنده می‌افتی و این خنده هرگز متوقف نخواهد شد!
همین‌طور ادامه خواهد داشت... این خنده به سراسر پهنه‌ی کائنات گسترش خواهد یافت!

گل سرخ، گل سرخ است و خار، خار.
نه خار بد است و نه گل سرخ خوب.
اگر انسان به یک باره از روي زمين محو شود، گل‌های سرخ همچنان خواهند بود و خارها نيز... اما ديگر كسي نيست که بگويد گل‌های سرخ خوب‌اند و خارها بد!

مرگ تنها برای آن عده زیباست که زندگیِ خود را زیبا سپری کرده‌اند.
آنان که از زیستن نهراسیده‌اند؛ آنان که به‌قدر کافی شهامتِ زندگی کردن داشته‌اند... برای آنان مرگ جشن است.

تو از مرگ می‌ترسی چون هنوز زندگی نکرده‌ای!
آماده چون میوه‌ای رسيده براي فروافتادن از درخت.
تنها نسيمي ملايم می‌وزد و ميوه فرومی‌افتد...
گاه حتی بدون هيچ نسيمی، ميوه به سبب سنگينی و رسيدگی از درخت می‌افتد.
مرگ نيز بايد چنين باشد و اين آمادگی بايد با زندگی كردن فراهم آيد.

زندگی فارغ از تضادهاست.
تمامی تضادها مکمّل یکدیگرند.
آن‌گونه که به‌درستی روز و شب مکمّل یکدیگرند، زندگی و مرگ نیز چنین‌اند.

یک دین‌دار واقعی به هيچ مذهبي، به هيچ ملتي، به هيچ نژادي و به هيچ رنگي تعلق ندارد!
او به ‌کلِ انسانيت و از آن بهتر به کلِ هستی تعلق دارد.

بگذار رک و راست بگویم: تو خواهانِ قدرت هستی تا آزار برسانی؛ وگرنه عشق کافیست، مهربانی کافیست!

زندگی راه‌های خود را می‌جویَد.
لحظه‌ای که شروع می‌کنی همه‌چیز را مدیریت کنی، همه چیز را خراب می‌کنی.
بگذار زندگی آزاد باشد...

از هر آن‌چه می‌گریزی، بیشتر و بیشتر به‌سوی آن جلب می‌شوی!
ذهن تو مدام در این‌سو و آن‌سو به دنبال آن؛ هر چه که می‌خواهد باشد؛ است.
به همین سبب تابوها این اندازه جذاب‌اند!
این اساس داستان آفرینش و میوه‌ی ممنوعه است.

دوستی خالص‌ترین و والاترین صورت عشق است.
چیزی نمی‌خواهی؛ شرطی قائل نمی‌شوی و از خود گذشتن برایت عین لذت است.
انسان نیاموخته که زیبایی‌های «تنهایی» را دریابد.
او همیشه در جستجوی نوعی پیوند است؛ می‌خواهد با کسی باشد؛ با یک دوست؛ با یک پدر؛ با یک همسر؛ با یک فرزند؛ با یکی و کسی...
اما در واقع نیاز اساسی آن است که به‌گونه‌ای فراموش کنی که تنها هستی!
اگر نتوانی تنها باشی، پیوند تو دروغین است.
این تنها نیرنگی است تا از تنهایی فرار کنی، همین و بس!

ازدواج وسیله‌ای است برای فرار از ترس تغییر...
ازدواج وسیله‌ای است تا پیوند را تثبیت کنی.
اما عشق چنان پدیده‌ای است که به‌محض تلاش برای تثبیت، خواهد مُــرد.
عشق، گل پلاستیکی نیست که گوشه‌ای بگذاری و همیشه آنجا باشد...
عشق، گل طبیعی است که همواره در حال تغییر است و می‌تواند بپلاسد و بمیرد...
عشق، موجِ دریاست که هر تلاشی برای ساکن کردنِ آن مساوی است با نابودیِ آن.
به همین سادگی!

اگر دیگری را دوست می‌داری؛ اگر می‌خواهی یاری‌اش کنی، کمک‌اش کن تا یگانه شود.
نباید او را اشباع کنی.
حتی تلاش نکن با حضورِ خود به‌گونه‌ای او را کامل کنی.
به دیگری کمک کن تا یگانه شود.
چنان سیراب از وجودِ خود تا نیازی به حضورِ تو نباشد.
این عشق است!

واقعی‌تر زندگی کن.
نقاب‌ها را کنار بگذار.
آن‌ها بر قلبت سنگینی می‌کنند.
همه‌ی ریاکاری‌ها را کنار بگذار.
عریان باش...
البته این کار خالی از دردسر نخواهد بود اما ارزش‌اش را دارد زیرا تنها پس از آن دردسر است که رشد پیدا می‌کنی و بالغ می‌شوی.

آن‌که اعتماد می‌کند؛ مهم نیست که به چه چیزی... همین اعتماد حاکی از معصومیتِ اوست.
حتی اگر به دلیل اعتماد، فریب بخورد، مهم نیست، چون ارزش اعتماد بسیار فراتر از چنین فریبی است.
می‌توانی همه‌چیز را از او بگیری، ولی اعتماد را هرگز.