دنیای دیوانه دیوانه دیوانه!

پرسشی از باگوان راجنیش (اوشو)

پرسش: استاد عزیز، رسانه ها می گویند به نظر می رسد دنیا دارد روز به روز دیوانه تر می شود. هیچ کس نمی داند چه خبر است و چرا همه چیز این قدر آشفته و وارونه شده است... آیا این موضوع حقیقت دارد؟ و اگر اینطور است آیا تعادلی ذاتی در هستی وجود دارد که همه چیز را سرپا نگه دارد؟

اوشو: دنیا همان است که بود. همیشه هم همین طور بوده؛ وارونه، سرگشته و دیوانه. در واقع فقط یک چیز جدید در دنیا اتفاق افتاده است و آن آگاهی به این موضوع است که ما وارونه و سرگشته و دیوانه ایم. به این که یک جای کارمان می لنگد. این آگاهی، خود نعمت بزرگی است و صد البته این تازه آغاز یک فرایند بسیار طولانی است. بذری است آماده ی رویش.

دنیا هیچ وقت به اندازه ی امروز از جهل خود آگاه نبوده است. بشریت در طول 3000 سال 5000 جنگ خونین را از سر گذرانده است. به نظر شما این انسان، سالم است؟! اصلا نمی شود در تاریخ زمانی را یافت که در جایی از این دنیا، عده ای در حال تکه و پاره کردن یکدیگر نباشند. کشتن به نام مذهب، خدا و حتی کشتن به نام صلح و برادری! واژه هایی زیبا و بزرگ که واقعیات زشت را پشت سر خود پنهان می کنند.

مسیحیان، مسلمانان را می کشند، مسلمانان، مسیحیان را می کشند، هندوها، مسلمانان را می کشند... ایدئولوژی سیاسی؛ ایدئولوژی مذهبی، ایدئولوژی فلسفی... همه ی اینها سرپوشی است بر جنایت های کثیف آنها به روشی توجیه شده.

و در همه ی جنگ های مذهبی به مردم وعده می دهند که: اگر کشته شوی یکراست به بهشت خواهی رفت! کشتن در جنگ نه تنها گناه محسوب نمی شود بلکه فضیلتی عظیم است... حماقت محض! اما طی هزاران سال، این شرطی شدگی در اعماق رگ و ریشه ی انسانیت رسوخ کرده است.

هر مذهب و هر کشور و هر ملتی ادعا می کند که: ما قوم برگزیده ی خداوند هستیم. ما بالاترین ایم و همه از ما پایین ترند. و این دیوانگی ای است که همه از آن در عذاب اند.

یهودیان به خاطر حماقت کوچک عده ای، سالهاست که در رنج و عذاب اند تنها به خاطر این ایده که آنها قوم برگزیده ی خداوندند. و زمانی که چنین عقیده ای داشته باشید، دیگران نمی توانند شما را ببخشند چرا که آنان نیز قوم برگزیده ی خداوندند! و چه کسی می تواند خلافش را ثابت کند؟ راهی وجود ندارد. کسی هم نمی داند خدا کجا پنهان شده تا از خودش بپرسند. او را نمی توان به هیچ محکمه ای فراخواند تا در این مورد شهادت بدهد. بنابراین فقط شمشیر چاره ساز خواهد بود و حق نیز همیشه از آن طرف زورمندتر است.

یهودیان به راستی قرن هاست که از این بابت در عذاب اند اما حتی این عذاب کشیدن ها نیز نه تنها تغییری در آنها ایجاد نکرده بلکه این ایده ی احمقانه را در ذهن شان تقویت هم کرده است. زیرا همانها که گفته اند شما قوم برگزیده ی خداوندید در ضمن این را هم گفته اند که قوم برگزیده ی خداوند بلاها و آزمایش های بسیار از سر خواهد گذراند.

درباره ی یک خاخام پیر حکایتی شنیده ام:

او باید بسیار عاقل بوده باشد. او سال ها بی وقفه به درگاه خدا دعا می کرد. سالها دعا و نیایش به درگاه خداوند، بی آن که چیزی طلب کند... و شما می دانید که دعا کردن در واقع همان نق زدن است. شما هر روز از صبح تا شب به درگاه خدا نق می زنید. پنج نوبت در شبانه روز! و خدا حسابی خسته شده بود. خسته و کلافه... اگر پیرمرد چیزی طلب می کرد مساله تمام بود. بلافاصله حاجتش برآورده می شد و آن گاه می شد به او گفت: خوب دیگر خفه شو! اما او چیزی نمی خواست. فقط دعا می کرد و دعا می کرد...
بالاخره خدا به حرف آمد: چرا اینقدر شکنجه ام می کنی؟؟ لطفا چیز ی بخواه!
و خاخام پیر گفت: فقط یک چیز. آیا و قتش نرسیده برای خودت قوم دیگری را برگزینی؟ لطفا ملت دیگری را بردار. ما به اندازه ی کافی عذاب کشیده ایم!

این موضوع فقط گریبانگیر مسیحی ها، مسلمان ها، یهودی ها و هندوها نیست. دقیقا برای هر ملتی که تاکنون بر زمین زیسته همین گونه بوده است. منیت نژادپرستانه، منیت مذهبی، منیت معنوی... اینها بسیار خطرناک ترند از منیت شخصی. چرا که منیت شخصی واضح و زمخت است. به راحتی می توانی آن را ببینی. همه می توانند آن را ببینند. اما وقتی منیت و غرور جنبه ی قومی و نژادی می یابد... مثلا هندوئیسم عالی است! ظاهرا تو در مورد خودت هیچ ادعایی نکرده ای اما داری به گونه ای غیرمستقیم می گویی: من عالی ام چون یک هندو هستم و هندوئیسم عالی است! این روشی است غیرمستقیم، رندانه و موذیانه... من فوق العاده ام چون یک ژاپنی هستم و ژاپنی ها نوادگان مستقیم خدای خورشیدند یا من چینی هستم و چینی ها متمدن ترین و بافرهنگ ترین مردم جهان اند.

وقتی اروپایی ها نخستین بار به سرزمین چین رسیدند از دیدن چینی ها به خنده افتادند. از نگاه آنها چینی ها بیشتر به کاریکاتور شباهت داشتند تا آدمیزاد. چهار پنج تار موی دراز آویزان از صورت که چینی ها به آن می گفتند ریش! اینها دیگر چه موجوداتی هستند؟ نخستین اروپایی ها در یادداشت هایشان این طور نوشتند که: به نظر می رسد حلقه ی مفقوده ی میان انسان و میمون را در اینجا کشف کرده ایم! و فکر می‌کنید چینی ها در گزارش هایشان چه می نوشتند؟
امپراتور چین سخت مشتاق دیدن مردم سرزمین های غرب بود چرا که در مورد آنها داستانهای زیادی شنیده بود. او اروپایی ها را نه از روی احترام بلکه به خاطر کنجکاوی به بارگاه خود دعوت کرد و زمانی که چشمش به آنها افتاد نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و قهقهه ی بلندی سر داد... اتفاقی که پیش از این هرگز نیافتاده بود. اروپایی ها برآشفتند؛ امپراتور به چه چیزی می خندد؟ به آنها گفته شد؛ این روش امپراتور در مهمان نوازی و خوش آمدگویی است اما واقعیت این بود که امپراتور نمی توانست باور کند که این موجودات دوپا انسان باشند. او از افرادش پرسید: آیا این ها را از جنگل های آفریقا آورده اید؟ اینها بیشتر شبیه میمون‌اند تا آدمیزاد!

کارکرد منیت همین گونه است: دیگران همیشه به پست ترین حد ممکن تنزل داده می شوند تا در مقایسه با آنها خود شخص بالاتر و بالاتر برود.

تو گفتی به نظر می رسد دنیا دارد روز به روز دیوانه تر می شود، این درست نیست. دنیا همیشه همین طور بوده. تنها اتفاق جدید این است که برای نخستین بار در تاریخ بشریت، مردمان کمی پیدا شده اند که از این موضوع آگاهند و این نه مصیبت که موهبت است. آگاهی بر این امر که شیوه ی زندگی بشر از اساس تا کنون به خطا بوده است...

در میراث گذشتگان‌مان بذر نابخردی و جنونی نهفته که مانع رشد خردورزی در بشریت بوده است. هر کودکی به لحاظ روانی سالم و عاقل به دنیا می آید اما آرام آرام به دست ما در فرآیند «متمدن شدن» قرار می گیرد. ما او را برای عضویت در یک فرهنگ بزرگ، یک کلیسای بزرگ و یک جایگاه بزرگ در جامعه ای که خودمان به آن تعلق داریم، آماده می کنیم. این خط مشی به کلی احمقانه است و از کودک، یک احمق می سازد. آموزش و پرورش ما شیوه ای زشت در پیش گرفته است. سیاست پیشگی ما چیزی جز جاه طلبی و زیاده خواهی محض نیست. جنون قدرت طلبی.

و تنها انسان های دون مایه، شیفته ی کسب قدرت اند. تنها آن هایی که از عقده ی حقارت به سختی رنج می برند، سیاستمدار می شوند. آنها می خواهند به دیگران اثبات کنند که فرودست و حقیر نیستند. آنها می خواهند به خود نیز اثبات کنند که حقیر نیستند بلکه مافوق دیگران اند.

اما اگر واقعا از دیگران برتر باشید، چه نیازی هست که این موضوع را اثبات کنید؟ یک انسان برتر هرگز برای اثبات برتری اش تلاش نمی کند. او با برتری خویش آسوده خاطر است و این همان چیزی است که «لائوتزه» می گوید: مرد برتر حتی از برتری خویش آگاه نیست.

انسان فقط هنگامی که بیمار می شود به سلامتی می اندیشد. یک انسان واقعا زیبا از زیبایی خویش آگاه نیست. فقط انسان های زشت بی وقفه نگران این موضوع هستند و از هیچ تلاشی برای اثبات خلاف آن فروگذار نمی کنند. در واقع با اثبات این موضوع که من حقیر نیستم، من زشت نیستم... می خواهد این را به خود اثبات کند. اطرافیان مانند آینه عمل می کنند. آنها می توانند بگویند: بله تو فوق العاده ای! اما متاسفانه آنها فقط زمانی این را به زبان می آورند که شما قدرتمند و ثروتمند باشید. در غیر این صورت آنها چیزی نمی گویند. چه کسی به منیت شما اهمیت می دهد؟ همه به فکر منیت خودشان هستند. اما اگر قدرتمند یا ثروتمند باشید، آن گاه به ناچار از شما تعریف می کنند.

آدولف هیتلر دیوانه بود اما کسی در آلمان جرات گفتن اش را نداشت. خیلی ها از این موضوع آگاه بودند اما فقط زمانی که او شکست خورد و خودکشی کرد همه شروع کردند به نوشتن مطالبی در این مورد. تا پیش از آن حتی پزشک شخصی او نیز جرات نکرده بود این موضوع را - حتی با خود او - در میان بگذارد. ناسلامتی یک پزشک قرار است همیشه حقیقت را بگوید! هیچ کس جرات نکرد به او بگوید که نه تنها به لحاظ جسمی بلکه به لحاظ روانی نیز به شدت بیمار است.
او دایما از کابوس به قتل رسیدن در عذاب بود و به همین دلیل ازدواج نمی کرد. او نمی خواست با یک زن در یک اتاق تنها بماند، چون چه کسی می داند، آن زن می توانست یک جاسوس باشد. یک دشمن. می توانست او را مسموم کند یا هنگامی که خواب است به قتل برساند. او هرگز حتی به زنی که ظاهرا دوستش می داشت نیز اعتماد نکرد و تنها زمانی با او ازدواج کرد که تصمیم به خودکشی گرفته بود! درست سه ساعت پیش از آن.

او هیچ دوستی نداشت چرا که لازمه ی دوستی، اعتماد است و او نمی توانست به کسی اعتماد کند. سیاست پیشگان همه دیوانه اند! کشیش ها نیز همینطور...

بشریت از آنجا که بر پایه ی فریب و دغل بنا شده، همواره تهی مغز و دیوانه، واژگونه و آشفته حال بوده است. اما اتفاقات خوبی در شرف وقوع است. دست کم اندک جوانان هوشمند و زیرکی از این موضوع آگاه شده اند که بشریت، سراسر گذشته ی خویش را به خطا رفته و نیازمند تغییراتی اساسی است.

سراسر تاریخ، تجربه ای تلخ و بیهوده است. ما باید از گذشته مان ببُریم، طرحی نو دراندازیم و از نو بیاغازیم...

زمانی که حقیقت، دریافته و پذیرفته شود، بشریت پا به وادی خردورزی می گذارد. کودک عاقل و سالم به دنیا می آید و ما او را به وادی نابخردی می کشانیم. زمانی که ملیت ها و قومیت ها فراموش شوند، انسان آسوده خاطر و آرام خواهد شد و این همه خشونت و تجاوز و پرخاشگری آرام آرام از بین خواهد رفت.

  • نود و نه درصد بیماری های روانی بر اثر سرکوب جنسی است.

پس اگر جسم انسان و جنسیت او را به طور طبیعی بپذیریم آن گاه تمامی حماقت هایی که به نام مذهب برایمان موعظه کرده اند دود شده به هوا خواهد رفت!

باید انسان را از گذشته اش برهانیم. این کل کار من در این دنیاست: کمک به شما برای خلاصی از گذشته.

هر تاثیری را که جامعه بر شما داشته است باید خنثی کرد. خودآگاهی شما نیاز به پاکسازی و تخلیه دارد تا بتوانید همچون آینه ای پاک و شفاف، حقیقت را منعکس کنید. توانایی انعکاس حقیقت، همان شناخت خداوند است. خدا نام دیگر حقیقت است. همان چه که هست. و انسان، عاقل و سالم خواهد بود آن گاه که حقیقت را بشناسد.

حقیقت.

آزادی، زاییده ی حقیقت است.

خردورزی، زاییده ی حقیقت است.

هوشمندی، زاییده ی حقیقت است.

معصومیت، زاییده ی حقیقت است.

موهبت، زاییده ی حقیقت است.

جشن و شادی، زاییده ی حقیقت است.

ما باید تمامی این سیاره را به جشنی بی پایان بدل سازیم. این امر شدنی است از این رو که انسان هر آنچه را که برای تبدیل این دنیا به بهشت لازم است با خود دارد.

Come, Come, Yet again Come! – Chapter 12

ترجمه: فرهاد ارکانی