هدف از زندگی چیست؟... نه، واقعا!

پرسشی از باگوان راجنیش (اوشو)

  • پرسش: اوشوی عزیز، هدف اصلی زندگی شما چیست؟

اوشو: هیچ هدفی وجود ندارد! داستان هدفمندی از اساس، این جهانی و غیرمنطقی است و شما باید به نقطه‌ای برسید که بتوانید بگویید هدفی وجود ندارد. زندگی به خودی خود کامل است. زندگی سرریزش برکت و عشق و حقیقت است بی هیچ هدفی. زندگی کالا نیست که مصرفش کنی.

اگر من برایتان صحبت می‌کنم، از آن لذت می‌برم.

اگر به شما کمک می‌کنم از این که کمک مرا پذیرفته‌اید سپاسگزارم زیرا ممکن بود آن را رد کنید.

و تا آنجا که به من مربوط می‌شود، همه چیز کاملا اقناع کننده است.

هدف زمانی مطرح می‌شود که شما از هستی منفک شده‌اید؛ زمانی که نیازمند چیزهایی هستید؛ چیزهایی را می‌خواهید و می‌خواهید به جایی برسید. من نمی‌خواهم به جایی برسم. من همین حالا هم آنجا هستم... سرشار از عشق و سرخوشی و ترانه و می‌خواهم آن را با شما سهیم شوم.

و این خواستن یک هدف نیست زیرا من در ازای آن چیزی نمی‌خواهم. خیلی ساده درست مثل گل سرخی که می‌شکوفد و عطرش را بی هیچ چشمداشت می‌پراکند.

یاد داستانی از پیکاسو افتادم

روزی او کنار ساحل دریا سرگرم نقاشی بود. مردی که مدت زیادی او را زیر نظر داشت سرانجام نزدیک او آمد و گفت: آقا، نمی‌خواهم مزاحم بشوم، فقط می‌خواستم یک چیز را بدانم: هدف نقاشی‌های شما چیست؟

پیکاسو گفت: عجیب است! شما از گل‌ها نمی‌پرسید "هدف شما چیست؟" از خورشید نمی‌پرسید "چرا هر روز صبح طلوع می‌کنی؟" از ستاره‌ها نمی‌پرسید "هدف شما چیست؟" پس چرا منِ بیچاره را این‌قدر شکنجه می‌کنید؟ من که آزارم به کسی نمی‌رسد! من فقط دارم با رنگ‌هایم روی این بوم بازی می‌کنم. فقط دارم با خودم عشق می‌کنم و از نسیم نمکین دریا و این صبح زیبا لذت می‌برم. من روحیه‌ی بسیار حساسی نسبت به زیبایی دارم و از این روست که دلم می‌خواهد آن را بیرون بکشم و با دیگران سهیم شوم. هدفی وجود ندارد.

همه‌ی مذاهب به ما آموخته‌اند که زندگی باید هدفی داشته باشد. آنها زندگی را در حد وسیله‌ای برای رسیدن به هدفی تنزل داده‌اند و این زشت است.

زندگی، هدف زندگی است. زنده بودن؛ به راستی زنده و سرزنده بودن کفایت می‌کند و نیازی به هدف و مقصود دیگری نیست.

فقط در اینک‌‌-‌‌اینجا همه چیز هست و چیزی کم نیست.

من هیچ هدفی ندارم زیرا زندگی هیچ هدفی ندارد. آنها که در زندگی هدف دارند دشمن زندگی می‌شوند. زندگی یعنی رها کردن. تو برخلاف جریان آب شنا نمی‌کنی بلکه به سادگی بر روی آن شناوری تا به هر سو و سمتی که می‌خواهد برود. از این روست که من به هر جا برسم راضی‌ام. حتی اگر غرق شوم راضی‌ام.

ذهن هدفمند، ذهنی بسیار مادی است.

من به زندگی و مردم عشق می‌ورزم اما در این عشق ورزیدن، هدفی نیست. من هر کاری را که این عشق بخواهد انجام می‌دهم اما در این نیز هدفی نیست.

این لذت محض است که با دیگران سهیم می‌شوم... و زمانی که شروع کنی به سهیم شدن، هدف خود به خود محو می‌شود.

دنیای هدف‌ها دنیای بده بستان‌هاست.

سهیم شدن، تو را به دنیایی دیگر رهنمون می‌شود و به ویژه رهپویان من باید همواره به یاد داشته باشند که زندگی، سهیم شدن است نه هدف.

ترجمه : فرهاد ارکانی

از کتاب شمشیر و نیلوفر