نانوا هم جوش شیرین می زند...
من، یک کارگر ساده ۸

۱
من برای ماندگاری در کارم، خون دلها خوردم، هزینه کردم، از اعصابم مایه گذاشتم و دوام آوردم، اما، عدهای فکر میکنند زرنگ هستند، فکر میکنند ما از پشت کوه آمدیم و سوادی نداریم و به خود این اجازه را میدهند که هر رفتاری را نسبت به کارگر داشته باشند. اما من همیشه صبور نخواهم ماند و در برابر سیاستهای کثیفشان خاموش نمیمانم. من هم در آستین چیزهایی دارم و به وقتش میتوانم برگ برنده را رو کنم.
۲
ماجرا از یک شایعه شروع شد، درست یک هفته مانده به پایان قراردادمان و پایان تابستان. اینکه قرار است بخش کافیشاپ را به یک نفر که همه او را میشناختند اجاره دهند. در این یک هفته همه این شایعه را انکار میکردند اما ما آنقدر نفهم هم نیستیم که فرق شایعه و واقعیت را ندانیم.
تابستان و قرارداد ما تمام شد و بالاخره مشخص شد که شایعه واقعیت داشته است. اما این حق ما بود که قبل از واگذاری کافیشاپ، در مورد همکاری ما با کارفرمای جدید صحبت شود، اینکه آیا حاضریم با ایشان کار کنیم یا نه، که متاسفانه این کار انجام نشد.
۳
کارفرمای جدید را از آنجا میشناختیم که در مجموعهی آنجا بخش پارکینگ و شهربازی را از قبل اجاره کرده بود و همچنین میدانستیم کسی که مدیر پارکینگ و یک شهر بازی کوچک است هیچ چیز از امور کافیشاپ نمیداند و قطعاً درک نخواهد کرد که چگونه باید آنجا را بگرداند.
از سوابق اجرایی مدیر جدید خبر داشتیم و میدانستیم که این آقا حقوق خوبی نخواهد داد. به پیشنهاد هوشمندانهی علیرضا همکارم، صبر کردیم تا حقوق برج پیش را پرداخت کنند بعد تصمیم بگیریم بمانیم یا برویم و این طوری شد که تا ۶ مهر به روال معمول پیش رفتیم و در همین چند روز کارفرمای جدید و مدیرش، دست به کاهش نیرو زدند و حرفهای غیرکارشناسانهشان شروع شد و ما فهمیدیم کار کردن با اینها فایده ندارد.
۴
آنها توقع داشتند من و همکارم، بدون هیچ قرارداد و همچنین بدون هیچ هزینهای، تمام فوت و فن کارمان را در اختیارشان قرار دهیم. علیرضا همکارام سر موضوع تعدیل نیرو و همچنین اضافه کردن یک نیروی ناکارآمد به تیم کافیشاب با کارفرمای جدید بحثش شد و وسط ساعت کاریش، کار را ول کرد و بعد با من تماس گرفت و کل ماجرا را تعریف کرد.
۵
امروز صبح اول وقت رفتم اتاق مدیریت و گفتم میخواهم تسویه حساب بکنم، مدیر گفت نیم ساعت دیگر بیا تا کارهایت را انجام بدهم. رفتم و سرگرم تهیه صبحانه شدم و یک ساعت بعد دوباره به دفتر رفتم و جوابی که شنیدم خونم را به جوش آورد. مدیر گفت باید اول میزان و وزن مواد اولیه تمامی صبحانهها را بدهی تا بعد سفته شما را بدهیم.
در جواب گفتم آفرین به سیاست شما، گفتم چطور آخرین روز خرداد من را بدون هیچ دلیلی اخراج کردید ولی حالا از من میزان و وزن صبحانه میخواهید. گفتم من هیچ چیز نمیگویم و از حالا به بعد پایان کار من با این مجموعه است. برگههای تسویه حساب را امضا کردم و از دفتر خارج شدم.
به کافیشاپ رفته و لوازم شخصیام را برداشتم و از مجموعه خارج شدم.
۶
من برای یادگیری و بالا رفتن کیفیت صبحانه، خون دلها خوردم، هزینه کردم، بعد آقایان توقع دارند تا به صورت رایگان همه چیز را در اختیار آنها قرار بدهم. توقع دارند به هر سازی که میزنند ما هم برخصیم.
کار اصولی و اخلاقی این بود که از قبل اطلاع میدادند قرار است کافیشاپ واگذار شود و از ما سوال میکردند آیا حاضریم با کارفرمای جدید کار کنیم یا نه؟ کارفرمایی که از همهی سوابق او با خبر بودیم و نمیتوانستیم با او کار کنیم.
۷
با این در کشور ما اگر یک روز بیکار باشی به اندازهی هزار روز عقب میمانی، تصمیم گرفتهام تا مدتی بیکار باشم. البته نه اینکه هیچ کاری انجام ندهم. اما احتیاج دارم مدتی از فضای کار دور باشم و وقتم را آزاد بگذارم.
هوای ابتدای پاییز بسیار خوب است و عصرهای دلانگیزی دارد. مدت زمان زیادی است که در شهر پیادهروی نکردهام. غروبهای پاییز را باید زندگی کرد.
از طرفی دلم میخواهد کمی بیشتر مطالعه کنم و از طرفی هم بیشتر بنویسم.
۸
برای دانشگاه و رفتن به رشتهی آشپزی هم تصمیم گرفتم اقدام نکنم، طبق تحقیقی که انجام دادم به این نتیجه رسیدم که بیرون از دانشگاه هم میشود چیزهای زیادی آموخت.
توضیح در مورد عکس:
نگهبان شب محل کارم خوشنویس است و در وقت آزادش، روی سنگ قبر، خوشنویسی میکند.
ایشان زحمت کشیدند و این سنگ قبر را روی درب غذا برای من خوشنویسی کردند. خلاصه که زندگی کوتاه است، شاید بعد از اینکه این مطلب را منتشر کردم به دیدار حق شتافتم!
۷ مهر ۱۴۰۴
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، یک کارگر ساده ۲
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، یک کارگر ساده
مطلبی دیگر از این انتشارات
این روزهای درهم