نانوا هم جوش شیرین می زند...
من، یک کارگر ساده

۱
امروز هنگامی که داشتم برای مشتری صبحانه آماده میکردم، انگشتم را با چاقو به طور عمیق بریدم. همکارم با باند پیچی آن موقتاً جلوی خونریزی را گرفت و من دوباره مشغول به کار شدم.
همین که سرمان خلوت شد به درمانگاه مراجعه کردم. دکتر گفت باید بخیه بزنی و من به بخش تزریقات رفتم. پرستار به اطراف بریدگی آمپول بیحسی تزریق کرد و این عمل آن قدر درد داشت که چند باری از شدت درد فریاد زدم. از طرفی دیگر به خاطر خون ریزی دچار ضعف شده بودم. در مجموع کار با پنج بخیه به اتمام رسید و در مرحله بعد بایستی واکسن کزاز هم بزنم.
راستی یادم رفت بگویم دوباره از مهندسی عمران فاصله گرفته و این بار در یک کافه رستوران مشغول به کار شدهام. بعد از حدود سه هفته آموزش پراکنده توانستم کمی آشپزی یاد بگیرم. حالا صبحها صبحانهی گرم و سرد به دست مشتری میدهم و بعدازظهر هم برای روز بعد مواد صبحانه را آماده سازی میکنم.
۲
در مجموعهای که در آن کار میکنم، صبحانه مربوط به بخش کافیشاپ میشود و من در بین بقیهی افراد شاغل در آنجا پیرترین فرد محسوب میشوم. این تفاوت سنی گاهی آزار دهنده میشود اما من سعی میکنم در مواجهه با همکارانم انعطاف پذیر باشم و جز این هم چارهی دیگری نیست، اما با تمام تلاشی که انجام دادهام امروز با یکی از همکارانم که دو برابر از او بزرگتر هستم سر یک موضوع بیاهمیت بحث و دعوا کردیم که در نهایت با وساطت سرپرست کافیشاپ ماجرا حل و فصل شد.
۳
من هنوز یاد نگرفتهام که چگونه میشود یک انسان معمولی بود و همین باعث شده است تا همیشه از خود توقع زیادی داشته باشم و در نهایت دچار رنجهایی میشوم که هیچ فایدهای در آنها نیست.
باید این نکته را هر روز به خود گوشزد کنم که من فقط یک انسان معمولی هستم و همین که بتوانم به قدر وسع کاری انجام بدهم که محتاج کسی نباشم، برایم کافیست. باید باور کنم که در این جهان بینهایت، ناچیز و بی اهمیت هستم و همین موضوع یعنی این که در بین میلیاردها ساکن روی زمین من از نبوغ خاصی برخوردار نیستم، یک انسان بسیار ساده و معمولی که نباید از خود انتظار بی جایی داشته باشد.
پس فرقی نمیکند که من مهندس باشم یا یک کارگر ساده، مهم پذیرش این مساله است که شاید ماموریتی که برای آن به زمین آمدهام این باشد که فقط یک انسان باشم و نفس بکشم، نه بیشتر و نه کمتر.
۴
حدود ۹ ساعت کار روزانه تمام انرژی من را میبلعد. برای جبران بایستی بیشتر بخوابم، اما باز هم احساس خستگی میکنم و این یعنی بدنم ضعیف شده است و نیاز هست که به آن رسیدگی کنم و مواد مغذی به آن برسانم.
این خستگی و احساس ضعف بر روی روند مطالعهام تاثیر مخربی داشته است تا آنجا که دیگر نمیتوانم ساعتهای زیادی را به خواندن اختصاص بدهم و این کمی نگرانم میکند. انسان بدون کتاب بیشتر شبیه یک ربات است.
۵
من هیچ وقت آدم جذابی نبودهام به خصوص برای زنها، این را زمانی بیشتر درک میکنم که در محل کارم در مجاورت آدمها قرار میگیرم و تفاوتهای فاحشی بین خود و اطرافیانم را میبینم. به تعبیری دیگر میتوان گفت شخصیت کاریزماتیکی ندارم و این شاید به دوران کودکیام مربوط میشود به این صورت که در آن زمان من از خیلی از روابط اجتماعی محروم شدهام و یاد نگرفتم چطور میشود با دیگران ارتباط گرفت و همین شاید علت اصلی این باشد که نمیتوانم آدمها را به خود جذب کنم. البته شاید همین هم نعمتی باشد که از آن بیخبرم. حال در نهایت اگر اتفاق افتاد و افرادی به سمت من آمدند، آخرش چه میشود، برای کسی که به تنهاییاش خو گرفته است، شلوغی زندگی به چه کار میآید؟
۶
گاهی در محل کار و هنگام پخت و پز به این فکر میکنم که من در این گوشه از این شهر بزرگ به دست فراموشی سپرده شدهام و بود و نبود من برای هیچ کس اهمیت ندارد. اما از این بابت زیاد ناراحت و نگران نیستم. به این دلیل که میدانم تنهایی و عدم شهرت را بهتر میتوان تحمل کرد. آمیختن با آدمها کار آسانی نیست یا حداقل من توانایی آن را ندارم. این را خوب میدانم که هر چیزی بهایی دارد که باید آن را پرداخت و این طور نیست که تو با دیگری باشی و درد او از تو جدا باشد. البته این گونه جدا زیستن شاید خودخواهی باشد اما برای منی که گذشتهام سراسر رنج بوده است حداقل این مورد میتوانداستثنا باشد.
۷
در چند سال گذشته هیچ نشده است تا در کاری مداومت داشته باشم. همیشه به دلایلی از جمله عدم علاقه یا شرایط محیطی استرس زا، کارم را رها کرده و ماهها بدون داشتن شغل و درآمدی، زندگیام را گذراندهام که البته این نوع زیستن همواره با مشکلاتی همراه بوده است که شاید بزرگترین آن ایجاد حس بیکفایتی در من بوده است.
اینکه فکر میکنم انسانی تنبل، نالایق و سرباری هستم که نمیتواند گلیم خود را از آب بیرون بکشد و یک زندگی مستقل را تشکیل بدهد و در سختیها بتواند روی پای خود بایستد.
من همیشه در حال جنگ با خود هستم، بدین صورت که تلاش میکنم با افکاری مبارزه کنم که من را بیکفایت معرفی میکنند. هرگاه مدت زیادی بیکار میمانم بیشتر باید سعی کنم تا به خود بقبولانم که این نداشتن شغل و کار دلیل بر این نیست که تو انسان بی عرضهای هستی و فقط بنا به دلایلی فعلا شرایط کار کردن برای تو محیا نیست.
۸
نکتهی مهمی که هیچ وقت کسی به من نگفت این بود که دنیا بیشتر از اینکه به نخبه و فوق ستاره نیاز داشته باشد، به انسانهای معمولی نیاز دارد. گاهی همین که با تمام نقصهایم در زمین حضور داشته باشم کافیست، اما مامان همیشه از من میخواست که یک فرا انسان باشم. او آنگونه که بودم را دوست نداشت و در نتیجه بذر درخت کمال گرایی را در اعماق وجودم کاشت.
حال بزرگترین دستاورد من در زندگی، شکستن تخم مرغ و هم زدن آن داخل ماهیتابه است. آری این یعنی پانزده سال درس خواندن به هیچ دردی نخورد. سالهای زیبای کودکی، نوجوانی و جوانیام که رفت و دیگر هم برنمیگردد فقط برای اینکه به مامان ثابت کنم یک قهرمان هستم تا شاید من را دوست داشته باشد. اما او حالا کجاست؟ زیر انبوهی خاک و فراموش شده از ذهن روزگار.
۹
با تمام این حرفها و همهی کمالگراییهایم، باز دلم میخواهد که بر این جهان بینهایت حتی به اندازهی سر سوزنی تاثیر بگذارم و یا حداقل از من اثری برای آیندگان باقی بماند.
گاهی وقتی به این فکر میکنم که قرار است روزی از این دنیا بروم و در جرم این هستی محو بشوم، دلم برای خودم میسوزد نه اینکه من حتما خودم را موجودی ارزشمند و یا منحصر به فرد بدانم، فقط به این خاطر که اگر امروز کاری انجام ندهم، فردا که به خاک تبدیل میشوم، انگار اصلا وجود نداشتهام و بنظرم هر موجود زندهای این حق را دارد که از خود اثری به یادگار بگذارد. البته نباید تولید مثل را با آن اشتباه گرفت. فرزند فقط ژنها را منتقل میکند و این کار فقط برای حفظ نسل بشر است و به نظرم کاری است عادی که هر موجود زندهای بنا بر غریزه آن را میتواند انجام بدهد و نیاز به استعداد و تلاش ویژهای نیست.
۱۳ بهمن ۱۴۰۳
مطلبی دیگر از این انتشارات
من، یک کارگر ساده ۲
مطلبی دیگر در همین موضوع
افزایش بهرهوری با کنترل دمای محل کار
افزایش بازدید بر اساس علاقهمندیهای شما
تحلیل یونگی "جزء از کل" اثر استیو تولتز