گر نگهدار من آن است که من میدانم، شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد...?
دارم چشمی گریان به رهش
میگویند موفقیت هایت را جار نزن. زندگی خوبت را جار نزن. برای همین است که تو را، داشتن تو را، عاشق بودنت را جار نزدم. ترسیدم از حسودی های این آدم ها. ترسیدم از، از دست دادنت. ترسیدم که این آدم ها خوبمان را نخواهند.
واگرنه، من هر شب عاشقی کردم. یاد صبح کردم. صبح هایی که، چشمانم را زیبا میکنم، لب هایم را قرمز میکنم، موهایم را باز میکنم، شالم را میپوشم، و به سوی تو می آیم. میدانم که آزرده خاطرم نخواهی کرد. میدانم که دیر نمی آیی. هر روز پیش از من، سر قرارمان هستی. آخ، آخ مجنون که هر بار میبینم که سرت را پایین انداختی، ، دختران زیبا، بسیار بسیار زیبا تر از مرا محل نمیگذاری دلم برایت میرود. خب این هم ترفند دلبری توست دیگر جانا.
امشب عاشقی زده ست بر سرم...
به یاد دفعه ای که برایم خواندی افتادم.
همان صدا، همان موسیقی در سرم میپیچد...
دامن کشان ساقی میخواران...
مطلبی دیگر از این انتشارات
ایستگاه های فراموش شده
مطلبی دیگر از این انتشارات
ناتوانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
هیچِ ارزشمند