ما نیازمندِ هنریم تا حقیقت هلاکمان نکند.
ما غارتگرانِ زندگی...
بهترین نیمهی من...
شاید عجیب است اگر بگویم بعضی روزها بیشتر از روز های دیگر نیستی
همان زمانی که روح و جسمم نبودت را لمس میکنند و تو را از من طلب دارند
تمامِ تو را...
اما هر چه که باشد من یقین دارم که روزی نقشه ی غارت عظیمی از زندگی را می کشیم و در سکوتِ شب که تهی اما ژرف است و آدم ها را در خود فرو برده ، دست به کار می شویم و حساب خود را با زندگی تسویه میکنیم
بی توجه به هر قانون و منطقی زندگیِ دزدیده شده را میان خود تقسیم میکنیم
تو کتابی میخوانی و هر ذره ی وجودم با نغمه ی صدایت به رقص در می آید
اجازه می دهیم نت های موسیقی ما را با خود همراه کنند و رایحهی دو فنجان قهوه ی رو میز هوش از سرمان ببرد
چشمانمان را به هم پیوند میزنیم بی آنکه برای جدایی تقلا کنند
و دستانم زندگی جریان یافته در رگ هایت را به گرمی میفشارند
ما به پیوستگی روح می بخشیم
مفهوم آزادی را با بوسه هایمان در آغوش می گیریم و تو مهر تصاحب بر وجودم می نشانی
و من از ترسهایم به تو میگریزم...
یقینا روزی که این دیوار شیشه ای توهم زا از میان برداشته شود کاری خواهم کرد که حتی زندگی به ما رشک ببرد و ما از شوق پیروزی بر او ، مدار زمین را بدویم و صدای خنده هایمان گوش آدم ها را کر کند
و در آخر اعتراف میکنم
زمانی که هر صبح در هاله ی خاکستری رنگ یأس چشمانم را باز میکنم در حالی که بر زمین و زمان لعنت میفرستم امید ناشی از بودنت یقه ام را میگیرد و به زور مرا در جایم می نشاند و فریاد می زند : به من نگاه کن لعنتی
و این آغاز معجزه است بی انکه بدانم
تو آغاز معجزه ای...
با توست که زندگی را باور دارم!
مطلبی دیگر از این انتشارات
دست ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
مشکلات خانوادگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
طُ