rifugio
آتشفشان زندۀ روح!

گاهی برایم شاملو باش وبگو:«تو،فسخعزیمت جاودانهام بودی!»
برایم بخوان:«به بهار میمانیکهچون میآید،درخت خشکیده شکوفه میکند.»
بگو:«برای فردایمانچه رویاها درسر دارم.آن رنگین کماندوردستی که خانهٔ ماست ودر آن شعروموسیقی لبان یکدیگر را می بوسندو در وجود یکدیگر آب میشوند.»
گاهی با همان خط نازک و محسوس عاشقی ات برایم نامه بنویس،یکی،دوتا.....چهل تا!
بنویس،خوشبختی همینعطرمحو ومختصرتفاهم است که در سرایتو پیچیده است.قول میدهم تمام آن نامه ها را درگنجه ای پنهان کنم و تا ابد درکنج نادیدۀ خلوت هایم نگاه دارم.
گاهی لابهلای روزمرگیهایم،بین خستگیهاوانتظار کشیدن های بیپایانم،دوست دارم پستچی زنگدرخانه را بزند،کتابی که تو برایم خریده ای را به من بدهد،صفحه اولش را باز کنم و ببینم برایم نوشته ای:«هوا را ازمن بگیر،خنده ات را نه!»
راستش دوست دارم عاشقانههایمانشاهکار بیافریند.مثل اولین تپش های عاشقانه قلبم،همانند مثل خون در رگ های من،مثل لیلی ومجنون،خسرووشیرین.
دوست دارم در این آشفته بازار جنگ،خون و اشغال،تو امن ترین آدم زندگی من باشی!
دوست داشتن خوب است،عشقاما عالی است.
دوست داشتن آرامشاست،عشق غوغاست!
دوست داشتن دریاست،عشق آتشفشانزندۀ روح!
بی عشق جهان قبرستانی است؛همهی قبرهایشخالیِ خالی.باغی بوته هایش،درختهایش همه خشکیده وپژمرده.بی عشق،چشمه بیآب است،قلب بدون راز!

مطلبی دیگر از این انتشارات
بیدار شو!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
با بالهای خودت پرواز کن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بابا لنگ درازَم.