ایرانِ من

وجودم سراسر غم

وَ از خشم

به ویرانی‌های به بار آمده،

به ظلم‌های روا رفته،

به گناهکار بودن مظلوم،

به نگرانی‌های شبانه‌ی مادرم،

به تلفن‌های مکرر پدرم،

به نصیحت‌های اطرافیانم،

به چشمان سرخ دوستانِ جوانم،

به خونین شدن پیراهن‌ها،

به کبودی صورت‌ها،

به چشم‌ها،

به ترس‌ها،

کمبود‌ها،

آرزو‌ها،

من به ساعت مچی بر دستانم که این روز‌ها به سختی جلو می‌رود، می‌نگرم.



دیگر چیزی بنام زیبایی وجود ندارد؛ اصلا نمی‌خواهم چنین واژه‌ای وجود داشته باشد! ما پَست‌تر از آن هستیم که از زیبایی‌ها لذت ببریم. ما خوار‌تر از آن هستیم که به ستایش زیبایی‌ها بپردازیم، ما آن قدر در لجن‌زار تظاهر غرق شدیم که حتی اگر هزاران بار به تزکیه خود بپردازیم، باز بوی تعفن می‌دهیم.

زیبایی‌ در دیدگان ما مُرده، رهایش کنید؛ بگذارید آزادانه پرواز کند برود، این قدر خونش را همچون انگل از جانش بیرون نکشید؛ رهایش کنید.

همه‌چیز بوی خون دارد! انگار هوا مسموم است، غم در میدان رجز می‌خواند و لبخند‌ها پشت دیوار‌های آجری خانه‌ها پنهان شده‌اند.

آن قدر شب‌ها دل‌گیر است که به تیرهای چراغ برق گفته‌اند: تو نقش خورشید را بازی کن!

نمی‌خواهند بغض‌ ماه دیده شود.

نمی‌خواهند مغز‌ها بیدار شوند.

آنان افکارمان را به اسارت گرفته‌اند.

نمی‌خواهند این ننگ و ذلت را با چشمانمان ببینیم.

آن قدر رقت‌آمیز با این افراد برخورد کرده‌ایم که ما را حیوانی نجیب می‌پندارند(احتمالاً اسب)!

شاید بهتر باشد بدانیم که ایمان نه در قلب من دیگر نورانی‌ست و نه در قلب تو!
از خودم می‌گویم تا شما هم متوجه شوید.

ایمان من زمانی مُرد که مسافر هر ساله‌ی اربعین برای تخفیف‌گرفتن از راننده مسیر ادعای تجربه اولین سفر اربعین را می‌کند! دروغ را بهانه تخفیف می‌کند و از من حلالیت می‌طلبد!

من ایمانم را دقیقا آن لحظه، همین چند روز پیش، در میان هزاران حسرت برای رفتن به اربعین از دست دادم.

حال که فکر می‌کنم، شیشه ایمان من از سال‌ها پیش وقتی هجوم این همه ستم را دید و حرفی نزد و سوالی از پدرش نپرسید، شکسته شد.

دیگر نمی‌خواهم زیر خیمه‌ای بزرگ شوم که فساد سر تا پای آن را گرفته است.

ترجیح می‌دهم به هیچ چیز ایمان نداشته باشم.

از خودم و کشورم خجالت می‌کشم.

شرمنده ایران

عشق به تو هم دارد در قلب من کمرنگ می‌شود...

پایان

نوشته‌ای از
سید‌صدرا مبینی‌پور