شریان یک رگ _ زیر کالبد مجسمه _ زنده نگه میدارد _ مرا
بوی بارش آزادی پشت میلههای یک زندانی
به چوبخطهای روی دیوار پناه بردم.
باری دیگر از اول تک تک شان را شمردم.
هر روز را یک خط و هر خط را هزار ساعت زندگی کردم.
در میان هر طلوع و غروب ماه بارها جان دادم و پشت تمام دردها خندیدم.
برای تمام تاریکیها نقاشی کشیدم و رویاهایم را باری دیگر از نو بافتم.
آرزوهایم را فراموش کردم و اشک برای آرزوی فراموش شده ریختم!
گریههایم را بیصدا کردم و فریادهایم را تا رسیدن به آزادی بلند سر دادم.
خون ریختم و خون دادم.
چقدر تلخ...
من هیچوقت نمیخواستم جان کسی را بگیرم...
آن هم من...
ای کاش همه چیز یک خواب باشد.
ای کاش آزادی در پسِ همین بیداری باشد و همراه من، تو نیز آزاد شوی...
سوزنها به جانم رخنه کردند، همهچیز برایم عذابآور شد، هیچ طنابی برای بالارفتن و رهایی از آن چاه ناامیدی نبود. من نمیخواستم زیر تلنباری از پوچی بمیرم!
من میترسیدم، تنها بودم. میدانستم باید از آن سیاهی دوری کنم.
میخواستم رها شوم، پرواز کنم، جاری شوم.
مثل همیشه همه چیز با دیدن نور ماه پایان یافت.
در عمق سیاهی، ماه نور چشمان من شد.
و مرا باری دیگر از خواب بیدار کرد.
در آخرین لحظات درخشش ماه بود که چوبخط دیگری بر دیوار زندانم زدم.
شاید همین فردا
شاید همین فردا
شاید همین فردا
باشد که میلهها شکسته و دیواره زندان آوار شود.
باشد که من رها شوم.
باشد که نفس کشیدن در آغوش ماه را تجربه کنم.
خیال بزرگی نیست.
فَره باز خواهد گشت.
نوشتهای از سیدصدرا مبینیپور
1401/07/27
مطلبی دیگر از این انتشارات
سردَم مثل تابستان
مطلبی دیگر از این انتشارات
حالا بوی شب میداد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تمرینِ خوشبختی در چند دقیقه