بوی نمناک خاک☘️

لحظه رسیدن...
لحظه رسیدن...

چندی است گذشته است. از صدایش محروم ماندم، از نمش جا ماندم، تنها سهم من از او چندی پیش قطراتی روی شیشه بود و سوزی سرد و بی روح از لای درز در ماشین. حال سهم من از او ابر هایی خاکستری هستند که شوق ساعتی پیش را ندارند و آرام آرام سوار قطار باد می شوند تا ایستگاه آسمان زیدشت را خالی کنند. دسته غزال ها در راهند...
ساعتی پیش هوا، هوایی بود که با خود سرزندگی به همراه داشت؛ این همان چیزی است که حال و هوای شهر نیاز داشت ولی شهر مانند آدم آهنی ای از پیش برنامه ریزی شده همچنان افسرده و پشیمان بی هیچ ترنمی رو به جلو است. پیاده رو ها تبدیل به چشم اندازی از چتر های مشکی که سریع جابه جا می شوند می شود. تیر و تار! خیابان ها با ترافیک دست و پنجه نرم می کنند، بوق ها سر یک دیگر فریاد می کشند و برف پاک کن ها با باران مقابله می کنند. به راستی کی میخواهیم زندگی کنیم؟
چندی آن طرف تر باز هم باران می آید، در زمان حال. جایی که من از شهر به آنجا پناه می برم! دسته غزال ها نیز. فاصله شهر و اینجا به قدمت یک آلبوم موسیقی است، به زمان دو ساعت، به کیلومتر صد و پنجاه ولی، اینجا با شهر فرق دارد.
اینجا جایی است که مردم در پیاده رو ها سر پیدا کردن رنگین کمانی هفت رنگ رقابت می کنند، جایی که من با دسته غزال ها هماهنگ می شوم و به دنبال بوی خاک نمناک می دوم، جایی که مردم بر سر هم فیاد نمی زنند. جایی است که مردم زندگی می کنند... !.
بوی خاک با بوی تره و سبزی های ریحون کاشته شده در باغ آمیخته شده؛ سوزی که از لای درز در ماشین حس می کردم حال دیگر بادی ملایم است که دنباله روسری ام را با خود به طرف بوی نم تازه خاک می کشد. جهتی که سهم من از باران بوی نم خاک است، جهتی که سهم من بوی نم خاک حس طراوت است، جهتی که سهم من از آن طراوت امید و سربلندی با چاشنی ترنم است. جهتی که سهم من از سربلندی دیدن آسمان زیدشت است که با هیئت غزال ها تزئین شده.
جایی که می توانم ببینم قطار آخرین مسافرانش را سوار می کند و هوهو کنان از ایستگاه خارج می شود و اینگونه پرده ابهام خاکستری رفته رفته محو می شود. من در این لحظه در بالای پله ها وقتی می خواهم نوید آمدنم را به گلدان های گل های شب بو، به گوش های سنگین پدر بزرگ، به جوجه های تازه از تخم در آمده و به شکوفه های صورتی درخت سیب بدهم؛قادرم رنگین کمان را ببینم، بوی نم خاک را استشمام کنم، مزه ترش لواشک های کنار در را بچشم، صدای افتادن آخرین شبنم از روی برگ ها را بشنوم، دستگیره سرد فلزی در را لمس کنم و احساس کنم زندگی در جریان است؛ به سرعت نور، به پاکی آب، به تیرگی خاک، به قشنگی طلوع، به غریبی غروب، به دل نوازی ملودی دریا، به ترسناکی زوزه شغال، به مهربانی ترنم، به افسردگی آذرخش، و به دوست داشتنی بودن یک تولد.