تار و پود قلبم، از وجود تو نشئت گرفتهاست...
سلام جانِ دلم
صدایت را شنیدم و حسرت به وجودم رخنه کرد که چرا نمیتوانم الان در کنارت باشم و با آغوشی خستگی را از تنت بزدایم؟
میدانستی حین مکالمه با تو، چقدر سخت است تمرکزم را به کلماتت معطوف کنم؟
چرا که ذهنم مدام به آواز صدایت مشغول میشود، نُت صدایت شعر میشود میشود و به خورد قلب سیری ناپذیرم از وجود تو میرود...
با خود فکر کردم چند سال باید از دور نظارهگر حالِ بد جسمت باشم و کاری از دستم برنیاید؟
یادت هست اولین بار که سرما خوردی و خواستم برایت سوپ بفرستم و نپذیرفتی؟
آه جانِ دلم، متاسفم ولی دودی که از مغزت برای من بلند میشود را شدیدا دوست دارم، زن است دیگر...
میدانی مدام لحظاتی که جهانرا برایم به چرخش درآوردی در دیدار قبلیمان، در ذهنم مرور میشود و مست میشوم از تداعی خاطراتش؟
من پیش تو لوسترین دختر جهانمیشوم و نسخهای از خود را به نمایش میگذارم که روحم هم از وجود آن بیخبر بوده و تو صبورترین مرد جهانی مقابل کودکانههای من...
این روزها جسمت به کار مشغول است و دلت به من، همانگونه که قلب من بیتاب توست... برای همین پیشنهاد کارت را نپذیرفتم، نمیخواستم این دوری را یک ماه دیگر طولانی کنم که الان هم یک روزش اندازهی هزاران روز طویل است...
میدانی محبوبترین بخش تو برای من، دستهایت هستند؟ وقتی در دست دارمشان گویی بمب هم مرا تکان نمیدهد، مثل فاجعه آن روز که چون تو کنارم بودی، خیالم آسودهتر بود...
چه اتفاقهای دهشتانکی که هضمشان با حضور دستهای تو راحتتر شد...
ولی از چشمهایت گریزانم، چرا که با نگاه به آن و مشاهده تمنای نگاهت، ذوب میشوم و قند در دلم آب میشود...
آه عزیزمن، میدانستی تا به حال، در این حد بیتاب دیدار هیچکس نبودهام؟ شمار دفعاتی که با آن واژه دو کلمهای که خودت میدانی، ابراز دلتنگی کردهام از دستم خارج است...
اگر شعر نبود، چه چیزی دلتنگی معشوق را چنین دلربا وصف مینمود؟
اشتیاقی که به دیدار تو دارد دل من، دل من داند و دل داند و دل داند و من...
مطلبی دیگر از این انتشارات
من در میان سایه ها و روشنایی ها قدم خواهم زد
مطلبی دیگر از این انتشارات
...آنقدرها نیز سخت نیست!
مطلبی دیگر از این انتشارات
شیاطین میگیرن روح گاهی، نه؟