I am talking to you to express my existence with words, maybe this is my liberation. پیج نقاشی هام: feelnafis@
تغییر.
و من بعد از هفت روز باز هم برای نوشتن دیر کردم.
اما بالاخره نوشتم.
ایجاد عادتِ نوشتن هم تغییر سختی بود.
در ساعاتی از روز برای دردِ ساقِ پا اشک ریختم، اما خیلی زود تنشی که داشتم به افکارم پیوند خورد و رهایی خاصی ایجاد کرد.
می دانستم که شهاب سنگی امد و برای تمامِ هر انچه که وجود داشت، با بی رحمی یک نمایشِ نابودی راه انداخت. اما فکری که مرا از ساق پا رها می کرد، چیزِ دیگری بود.
می اندیشیدم که اگر آن شهاب سنگ کزایی نبود، چه اتفاقی برای زمین می افتاد ؟ اصلا ما یا تکاملی از ما به وجود می آمد؟ آن دانیاسور های غول پیکر با گذشت سال ها انسانی متولد می کردند؟
این صرفا یک فکر نبود.
به من می گفت که شاید تو اصلا حقی برای زندگی کردن نداشتی و بودَنَت، یک اتفاق شد، بهتر بگویم ، اتفاقی شد!
اتفاقی که برای نهایتا ۹۰ سال تو را به زندگی تحمیل می کند. شاید هم زندگی و شرایط را برای تو تحمیل کند.
هر چه فکر می کردم، دریای این تفکرات بیشتر عمیق می شد و فشارِ آب رگ های پیشانی ام را بر جسته می کرد.
از این اتفاق چه سودی باید ببرم؟ سوال اصلی برای من این بود که چه طور فکر کنم؟ این اتفاق ، فرصت بود ؟یا حقی بود که از دانیاسور ها گرفته شد تا چیزِ بهتری خلق شود؟
در گوشه ای از افکار می دانستم که لحظاتِ برخوردِ شهاب سنگ به زمین خیره کننده ترین لحظات بود.
می گویند نور و درخشنگیِ او آن قدر زیاد بود که در آن مقیاس می توانستیم استخوان های جانوران را از روی پوست و گوشت به وضوح ببینیم.
و این فکرِ دیگری به جانم می انداخت.
این عظمت با آن شتاب ..
شاید می خواست از وقوعِ هوشِ تکامل یافته ای که در آینده اتفاق می افتاد جلو گیری کرده و میمون نماهای انسانیِ ما را در ندانستن رها کند.
شاید هم می خواست خودی نشان بدهد و بگوید که من میتوانم کره ی زمینِ شما را دو درجه در مدارِ لعنتی اش تکان دهم.
حتی می توانم احتمال این را بدهم که موجوداتِ دیگری از سیاره ی دیگر، شهاب سنگ را برای تفکر و بهتر تلاش کردن در بقا فرستاده بودند.
تلاشی که من در همین لحظات می کنم. ایا نباید زندگی می کردم؟ آیا زندگی من ، حضورِ من، علتی داشته است؟ ایا باید برخوردی اتفاق می افتاد تا نسلی از ما با علامت های سوال و انگشت به دهان به وجود آید ؟ اصلا ارزشی هست؟
اگر ما ذره ی از ذره های دیگر هستیم که در مقابل کهکشان ها در ذره ای کوچک تر غرق شده ایم، میتوانیم ارزشی برای زندگی کردن یا نفس کشیدنمان بسازیم؟
گیج مانده بودم.
خیلی گیج.
با خود فکر می کردم اصلا همه ی این ها را کنار بگذار. اگر هستی و نفس می کشی، با اینکه تنها ذره ای از هزار ذره ی کوچک تر هستی، می خواهی چه کار کنی؟
می خواستم چه کار کنم؟!
زندگی؟ یک زندگی ارزشمند؟
ان لحظه بود که در تاریکی، جرقه ای برای خوابِ راحت دیدم.
اکنون که هستم، حالِ خوبی خواهم داشت اگر با همین اندازه ی کوچکِ خود، صبح را در خورشیدی ترین حالت و روز را با حرکت کردن بگذرانم.
خورشیدی از لبخند،
و حرکتی برای بقا در لذت.
پس باید تکانی به خودم داده و از همین شب خوابیدن با یک ساعت زودتر شروع می کردم.
بله.
برخورد شهاب سنگ با هر دلیل موجه، یک هدف مشخص دارد، ان هم تغییر است.
نفیسه خطیب پور
@roots.ofme
پ ن : شب است و من خیلی خسته ام، برای غلط نگارشی در متن عذر میخواهم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
به احترام واژههای تلخ
مطلبی دیگر از این انتشارات
حکمِ پر از درد!
مطلبی دیگر از این انتشارات
کاش وقتی بیست ساله بودم می دانستم