" تکه ای از یک عاشقانه "- نوشته شده توسط عظیمه

به نام خدا

از اولین روز کاریم در این مرکز نزدیک به دو ماه می گذشت. با همه کسانی که اینجا بودن به نوعی دوست شده بودم و باهم ارتباط دوستانه ای پیدا کرده بودیم. یک جورایی به این جمع عادت کرده بودم. عادت کرده بودم به نشستن پای درد و دل هاشون. عادت کرده بودم به شنیدن غُرغُرهاشون. حتی عادت کرده بودم به گوش دادن به سکوت شون. سکوتی که صداش از هر صدای دیگه ای توی این جهان، رساتر بود و دیوانه کننده. فریادهایی که در گلو مانده بود و بغض شده بود و مثل یک سیب بزرگ سر راه نفس کشیدن شان رو گرفته بود.

حاج محمدعلی که توی این جمع از همه قدیمی تر بود گاهی وقت ها به شوخی رو به من می گفت: " دختر می خوام بفهمم تو هیچجوی دیگه بهتر از اینجو پیدا نَکِردی؟ برا چی چی نَمیری جایی کار بکنی که روحیه ات باز بشه و چهار تا آدم ببینت بلکه هم ما از دستت راحت شدیم!" این ها رو که می گفت همزمان می خندید و به دوستاش هم اشاره می کرد که "نه واللو به نظر شما من اشتباه می کنم؟" اونها هم که انگار با هم دست به یکی کرده بودن که مثلا من رو اذیت کنن، با سر حرفش رو تصدیق می کردن و در کنارش چشمکی هم به من میزدن که یعنی داره شوخی میکنه به دل نگیری یوقت!

رفتم بغل دست حاج محمدعلی که روی ویلچر نشسته بود و کپسول اکسیژنش هم نزدیکش بود، ایستادم. دستم رو گذاشتم روی شونه اش و سرم رو خم کردم سمتش و با لبخندی که باعث و بانیش حضور توی همین جمع بود بهش گفتم: "حاجی جون دستخوش! نداشتیما، حالا دیگه از دست من خسته و عاصی شدی؟ من اگر از اینجا برم پس شما میخوای سربه سر کی بذاری؟ من نباشم اون معماهای آخرشب قبل خوابیدن رو کی میخواد بهت کمک برسونه و با تقلب فردا صبحش بیای و بگی پیدا کردم پیدا کردم جواب معمات رو اصغر کلید ساز! حالا میای و میگی دختر پاشو برو از اینجا! جلوی ویلچرش زانو زدم و دستهاش رو گرفتم و توی صورت همیشه مهربونش زل زدم و بهش گفتم: عمو محمدعلی سند اینجا رو به نامم زدن، اصلا اینجا بودن سهم منه، حق منه والا به مولا ". همگی زدن زیر خنده. حاج محمدعلی دستی به سرم کشید و یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم، ولی می دونستم که مثل همیشه داره توی دلش برام دعای خیر میکنه، بعد بهم گفت: شوخی کردم باهات دخترجون، خودت می دونی که اگر یک شب نیای و یک صفحه کتاب رو برام نخونی اون شب دیگه شب نیست. اگر هر روز صبح نبینمت که با اون کتاب شعر میای و وقتی من دارم پنیر رو روی نون می مالم تو برام شعر نخونی، اون پنیر از هرچی زهر تلخ تر میشه. بعد با صدای آروم تری که هم حال خودش رو دگرگون کرد و هم حال من رو گفت: اگر می گم از اینجا برو و دل به اینجا نبند بخاطر اینه که میخوام با یک مشت آدم پیر و درب و داغون که خسته ی راه و درمانده ی مسیر هستن، زیادی اخت نشی. انقدر اخت نشی که فکر کنی آخر دنیا همین جاست. اصلا زندگی یعنی همین! نه باباجان؛ اگر میگم برو برای اینه که میخوام طعم زندگی رو مزه کنی. زندگی همینی که اینجا می بینی نیست. اینجا آخر زندگی ما هست ولی آخر زندگی تو نیست.

بعد انگار که یادش رفت به گذشته های خیلی خیلی دور، با خودش و شاید کمی بلندتر که من هم بشنوم گفت: ااای جوونی، کجایی که این دل افساربسته، دلش برات تنگ شده. کجایی ای عشق روزهای جوونی.

دستم رو گذاشتم روی زانوهام که بلند شم. دستش رو کرد توی جیبش و تکه کوچکی رو در آورد. چند ثانیه به اون زل زد. نم اشک رو توی چشماش دیدم. شونه هاش تکون های ریزی می خورد. ماسک اکسیژن رو برداشتم که بذارم روی صورتش ولی دستش رو دراز کرد و دست من رو که جلوی صورتش مونده رو گرفت و گفت: این رو از من به عنوان هدیه قبول کن. این یه تیکه چرم معمولی نیست. اندازه ی کتاب هزار و یک شب، اندازه یک دیوان حافظ در خودش قصه و شعر و حرف ناگفته داره.

اون تیکه چرم رو گذاشت روی لبش و بوسه ای نرمی روی اون گذاشت. بعد دستش رو دراز کرد و دست من رو گرفت و اون رو گذاشت توی دستم.

انگار تمام اون چیزهایی که راجع به اون یک تیکه چرم گفت، با گذاشتنش توی دستم من، جذب پوست و استخون من شد.

مشتم رو باز کردم و نوشته ای که روی اون تیکه چرم حکاکی شده بود رو خوندم. به حاج محمدعلی نگاه کردم. هنوز هم غم توی نگاهش بود. با بغضی که توی گلوش بود نوشته ی روی چرم رو با آهنگ قشنگی که توی صداش بود خوند :

عشق جذاب ترین لحظه ویرانی ماست...

-------------------------------------------------------------------