راز بقا: همیشه‌های‌ در هرگز


نمی‌تونیم رنجی که کشیدیم رو به دنیا پس بدیم

نمی‌تونیم بریم فروشگاه و بگیم این غصه برای من زیادی بزرگ بود، می‌خوام پسش بدم

حتی نمی‌تونیم بریم یه غم بزرگ رو با هزارتا غم کوچیک عوض کنیم

درسته

رنجی که کشیدیم تا ابد با ما خواهد بود،

بخشی از ما و قسمتی از اونچه هستیم.

نمی‌تونیم حافظه‌مون رو پاک کنیم

اگر هم بتونیم، “ناخودآگاه” خیلی باهوش‌تر از من و توئه.

اندوهی که بر ما گذشت تا پایان باهامون نفس می‌کشه؛ ولی معنیش این نیست که تمام لحظه‌هامون رو تصاحب می‌کنه،

دقایقی، یا حداقل لحظاتی، در زندگی هستن که ما از تمام سرگذشتمون فارغ می‌شیم و زندگی می‌کنیم

نفس می‌کشیم

می‌خندیم

شاد می‌شیم

و خوش‌بختیم.

و من فکر می‌کنم

و “من” فکر می‌کنم

و من “فکر می‌کنم”

که این لحظات ارزشش رو دارن

می‌فهمم که اغلب تناسب دلخواهی بین خوشی‌ها و ناخوشی‌ها وجود نداره

متوجهم که من جای هیچکس نبودم

حق با شماست و زندگی گاهی به طرز نفس‌گیری سخته...

اما در نهایت، من زیستن اون لحظات بکر و کم‌پیدا و مخملی رو انتخاب می‌کنم

با اینکه وقت‌هایی هست که خسته می‌شم

کم میارم

درد می‌کشم

پشیمون می‌شم

و به نبودن گزینه‌ی “خروج” اعتراض می‌کنم،

ولی خیلی ساده یا شاید ساده‌لوحانه، یکی از اون لحظاتِ “خوش‌بختی” همه رو می‌شوره و می‌بره

***

بایوی من (ever-in-never moments/لحظه‌های همیشه در هرگز) هم مقدمه‌ی فصلی از کتاب “تولستوی و مبل بنفش” با همین مضمونه و توضیحش در عکس پایین هست: