راهی که به تو نرسید...




پاهایم خسته‌اند
از راهی که هرگز به تو نرسید
صدایم
شبیه آواز مرغ داخل قفس
هیچ شوری ندارد
در رگ‌هایم به جای خون
تاریکی در جریان است
و من از تک پنجره‌ی این زندان تنگ زندگی
از خدا نور می‌طلبم
می‌دانم
روزی آزاد خواهم شد
و تن خسته‌ام را
در گوری تنگ
جا خواهم گذاشت
و کوله‌ام پر می‌شود
از خاطرات شیرینی که از تو برایم باقی می‌ماند
من دلخوش به همان نگاه اولم
که آتش عشق را
در سردترین اعماق وجودم
روشن نمود
و گرما بخشید
به این روح خشک و یخ زده ام
تو چه بیایی یا چه نیایی
روزگار
چون پرنده‌ای مهاجر
من را با خود خواهد برد
و ای کاش که در این رفتن‌ها
یادت هیچ گاه
از خاطر قاصدک‌ها
فراموش نشود...




۳ بهمن ۱۴۰۳