روح کیهان



https://www.aparat.com/v/ogr8t7t


_دیگه وقتت تموم شده

(می دونم یه فرصت دیگه بهم بده )

_همه چیز تموم شده منم میدونم خودتم اینو میدونی پس تمومش کن

(ببین خیلیا هستن که آرزوشونه تو رو ملاقات کنن چرا من ؟ )

_اون خیلیا از سرنوشت خبر ندارن مطمئن باش اگر براشون مقدر شده باشه میرم سراغشون

(من هنوز کلی آرزو دارم )

_ همه ی اونایی که دست به دستم دادن کلی آرزو داشتن

(پس تکلیف آرزو هام چی میشه ؟ آرزو های همه ی اونایی که مردن چی میشه ؟ )

_ببین بچه جون این دنیا کارش با تو تمومه رویاهات هیچ معنایی نداشتن از اولم بیخود بودن ولی تو نمیخواستی بفهمی واقعا شما آدمارو درک نمیکنم چرا به چیزایی اعتقاد دارین که با حقیقت در تناقضه

(این دنیا پر از تناقضه من تو به وجود اومدنم هیچ نقشی نداشتم اما الان محکومم به وجود داشتن این پارادوکس نیست ؟ )

_میشه لطفا دم آخری بحثای فلسفی راه نندازی از نفسای آخرت لذت ببر چرا نمیتونی از داشته هات لذت ببری و فقط دنبال چنگ زدن به بیشتر و بیشترین ؟

(مگه این خاصیت انسان نیست ؟ )

سکوتی میان آن دو برقرار شد

نمیدانست صدا از کجای اتاقش به گوش می رسد فقط می دانست صدایی در گوشش طنین انداز می شود

آن صدا از او میخواست از خواب برخیزد

کدام خواب؟

او بیدار بود کاملا هوشیار

صدای محو که ذهنش را خوانده بود گفت

_خیابون و نگاه کن

از پنجره ی اتاقش در طبقه ی دوم ساختمانی نه چندان تازه ساخت به خیابان نگریست

همه چیز متوقف شده بود

زنی که همراه سگش در حال عبور از خط عابر پیاده بود

ماشینی که در حال لایی کشیدن از ماشین تاکسی سر چهارراه بود

مرد گل فروشی که در حال جمع کردن گل های درون ویترین مغازه ی مقابل خانه شان بود

گربه ای که از روی دیوار همسایه گلفروشی قصد پریدن درون سطل آشغال کنار مغازه را داشت

همه و همه متوقف شده بودند

آن صدا دکمه توقف این دنیا را فعال کرده بود

دخترک با حیرت به خیابان می نگریست

(چرا خودت و نشونم نمیدی ؟ چرا نمیگی رویاهام چی میشن ؟)

هیبتی درخشان از درون کمد اتاقش بیرون آمد

پرتوان وجودش چنان بر دخترک و اتاقش تابیدند که شبش روز شد

دخترک دست هایش را حایل چشم هایش قرار داد

او هر لحظه درخشان تر می شد

_من روح کیهانم تو پیروز شدی

(چی ؟ به چی پیروز شدم ؟ یعنی چی ؟ قراره باهات بیام ؟ )

_از کنون تا پایان عمرت در تو حلول خواهم کرد می خواهم جام قهرمانی بزرگترین انسان را در دستانت ببینم

دخترک شگفت زده شده بود مگر قرار نبود جان او را بگیرد ؟ مگر قرار نبود بمیرد ؟

_دستانت را به من بده

دخترک با انزجار و تردید دستانش را به دستان هیبت درخشان داد

آن دم هر دو درخشیدند

آن تلالو کیهانی در رگ هایش جاری شد

وارد قلبش شد

قلبش درخشش پگاه را به رگ هایش تزریق کرد

تمام وجودش درخشید

دگر روح کیهان در اتاق حضور نداشت

اما صدایش از درون ذهن دخترک به گوش می رسید

و گرمای نگاهش را در تک تک رگ های بدنش در آغوش می کشید

به رویا هایش اندیشید

به راهی که پیش رو داشت

و به روحی که درونش در جریان بود .....

~•°stargirl°•~