رویای تبت

وسط خواندن رمان «رویای تبت» از فریبا وفی هستیم، محسن می‌خواند و من گوش می‌کنم علارغم میل باطنی من به اینکه خودم بخوانم و محسن چپ و راست از شنیدن صدای رادیویی‌ام کیفور شود گوش می‌کنم و سعی می‌کنم با رمان ارتباط عاطفی برقرار کنم، هر چند که گاهی افسار شخصیت‌ها از دستم در می‌روند و نمی‌فهمم چی به چی است. محسن هر یک بندی که می‌خواند به‌به و چه‌چه می‌کند که عجب نثری دارد و چه داستانی نوشته هر چه بیشتر می‌گوید موجود حسود درونم بزرگ و بزرگتر می‌شود طوریکه آخر سر نمی‌توانم جلویش را بگیرم و از دهانم در می‌آید که خب بسه حالا که چی، می‌خوای بگی فریبا وفی از من بهتر می‌نویسه! باشه همه عالم از من بهتر می‌نویسند. محسن می‌گوید مگه نگفتم اون کتاب "حرکت در مه" رو بخون برای تو خریده بودمش، می‌گویم من خیلی از این کتاب‌های نویسندگی خوندم اگه قرار بود چیزی یاد بگیرم تا حالا یاد گرفته بودم، یاد جلسه‌های داستان دانشگاه می‌افتم که وقتی داستانم را می‌خواندم همه گوش می‌کردند ولی بعدش حس می‌کردند نباید از این متن آشوب خوششان بیاید که انگار هیچ چیزش روی قاعده نیست.من ادامه دادم و هنوز هم کسانی که کباده شعر و ادب می‌کشند نوشته‌های من را نمی‌پسندند، ولی حالا دیگر خیلی سال است که خوش‌آمدن یا درک دیگری از نوشته‌ی من آنقدرها اهمیتی ندارد چون می‌دانم هستند آدم‌های محدودی که وقت خواندن نوشته‌های من از بی قاعده بودن و جاری بودن و گنگ و پر رمز و راز نبودن حرف‌هایم لذت ببرند هر چند محدود و اصلا اگر کسی از من بپرسد چرا می‌نویسی خواهم گفت به قول بهمن محصص که نقاشی را مثل شاش کردن واجب می‌دانست نوشتن هم همان اندازه برای من واجب است باید بنویسم تا حس کنم زنده هستم، انگار این روایت کردن است که زندگی را برای من معنادار می‌کند وگرنه که زندگی چیست جز یک مشت این ور و آن ور رفتن‌های بی‌هدف پرسه زدن‌ها در سال و فصل و ماه و هفته و روز و تمام شدن تدریجی. نوشتن برای خطی بر دیوار دنیا کشیدن و بی‌توجه نگذشتن است حتی اگر آنها هم که دوستشان داریم اینها را قابل خواندن ندانند.ولی من ثابت می‌کنم که جایی در دنیا بوده‌ام و اینها که می‌نویسم را احساس کرده‌ام شاید شما هم حسش کرده باشید ولی فکر کنید ارزش گفتن ندارد جایی میان قلبتان مثل یک شئ ناشناس بی‌مصرف تپانده باشیدش یک گوشه و وقتی من اینها را می‌نویسم از گوشه‌ی قلبتان بیاورید بیرون فوتش کنید و جایی روی رف بگذارید که نگاهش کنید. اصلا به قول صادق جان هدایت «من می‌نویسم. می‌خواهد کسی کاغذ پاره‌های من را بخواند می ‌خواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند»