زنی که از مرز روزمرگی‌ها عبور می‌کند

زن اگر باشی و بخواهی درباره خودت حرف بزنی، انگار کمی سخت‌تر می‌شود. بارها خواسته‌ام از زن بودن و زنانگی‌ام حرف بزنم. فارغ از مسائل جنسیتی یا تاکید بر جنبه‌های جنسیتم. همان‌قدر که باید از زن‌ها حرف زد، همان‌قدر هم باید از مردها حرف زد. ولی همیشه چیزی بوده که فکر من را بارها و بارها به خودش مشغول کرده. بارها و بارها به آن فکر کرده‌ام، بی‌آنکه چیزی بنویسم درباره‌اش یا با کسی صحبت کنم.

از نظر من جنس تنهایی زنانه با مردانه متفاوت است. مثل خیلی از تفاوت‌ها که نمی‌توان منکرش شد و حقیقتن وجود دارند. مدت‌هاست دارم به این فکر می‌کنم که احساس تنهایی کنی یا احساس کنی به تنهایی احتیاج داری، زمین تا آسمان فرق دارد. امروز که شروع کردم کتاب «اول عاشقی» از یودیت هرمان را بخوانم زنِ داستان، درست وسط یک روز مثل همه روزهای معمولی دیگر، به خودش می‌آید و فکر می‌کند از کی شیفته تنهایی شده است و دلش می‌خواهد تنها باشد؟

از نظر من، بین زنی که متوجه تنهایی‌اش می‌شود، برای تنهایی‌اش برنامه می‌چیند و این تنهایی را باور می‌کند؛ با زنی که هنوز خیال تنهایی یا احساس تنهایی به سرش نزده، زمین تا آسمان تفاوت وجود دارد.

زن‌های تنها، زن‌های باورمند و علاقه‌مند به تنهایی جذاب‌اند. بی‌بدیل‌اند. مرموزند. برای همین است که گاهی فکر می‌کنم اگر مرد بودم، چشم می‌دوختم به تنهایی زن‌ها و از بین آن‌ها زنی را انتخاب می‌کردم که عجیب با تنهایی‌‌اش اُخت شده و تنهایی‌اش را زندگی می‌کند.

زنی که تنهایی‌اش را صبوری می‌کند، تنهایی نوشتن، تنهایی خواندن، تنهایی ماندن، تنهایی... جزو رفتارهایش شده است، لایق دوست‌داشتن و عشق است. زنی که از مرز روزمرگی‌ها عبور می‌کند و دست می‌اندازد دور گردن تنهایی‌اش، حرف‌های زیادی برای شنیدن و دل‌سپردن دارد.

باور ندارید؟ کمی توی شهر قدم بردارید و به جای زن‌هایی که صدایشان را هر روز می‌شنوید، گوش بسپارید به نرم‌نرمک تنهایی یک زن که گوشه‌ای کتاب می‌خواند.