سفر میکنم از کتابی به کتابی دیگر:)
سردَم مثل تابستان
تابستون بدی نبود ولی راضیکننده هم نبود. نمیگم بد چون واقعاً بد نبود؛ نمیگم خوب چون آنچنان خوب هم نبود اما نسبت به پارسال میتونم بگم محشر بود! پس نتیجه چی میشه؟ آفرین، مثل چیزای دیگه "نامعلوم"
مثل همیشه با کتابها گذشت. اونقدر خوندم که ذهنم دچار گیجیِ بعد از فهمیدن شد و اونقدر ادامه دادم که توی یه ریدینگاسلامپ شدید گیر افتادم اما برگشتم چون همهی آدما یه روز به پناهگاهشون برمیگردن. داستایوفسکی خوندم؛ معروفی خوندم؛ دکتر صدر رو هم خوندم، اونقدر ادامه دادم که وارد چرخهٔ مضحکِ افسردگی ناشی از زیاد فکر کردن شدم. همیشه هم انتخابم همین بوده؛ بفهمم و خودم زجر بکشم اما دیگران رو زجر ندم. خودم مهمترم پس همچنان باید بخونم تا بفهمم نه اینکه به جهلِ ابدی گرفتار بشم.
از کتابها عکس گرفتم و بعد از سه سال درسخوندن توی یه رشتهی اشتباه، فهمیدم که چقدر عکاسی رو دوست داشتم و چقدر حیف که سه سال از عمرم حروم شد. عادت آدما همینه؛ میفهمن ولی دیر. میفهمن چی رو دوست داشتن اما وقتی که بخشی از عمرشونو هدر دادن؛ میفهمن کی دوستشون داشته اما اونقدر دیر که دیگه راهی برای برگشت نیست. بزرگترین ظلم در حق بشر رو اون آدمی انجام داد که گفت هیچوقت برای هیچی دیر نیست. باید جمله رو اصلاح کنیم تا شاید از خوابِ عمیقِ هزارسالهمون بیدار شیم: برای بعضی چیزها گاهی اونقدر دیر میشه که حتی شروعش هم شبیه یک پایان تلخ و پرماجراست.
به غروب، دلبستهتر شدم. یکی از تفریحاتم زلزدن به آسمون، عکس گرفتن ازش و ارسال عکسها برای قشنگترین آدمای زندگیم بود. دلم میخواست اونقدر از آسمون عکس بگیرم که جهانم گستردهتر بشه مثل آسمون. دلم میخواست به غروب بگم که دوستت دارم ولی دلیل خوبی نیست برای اینکه همیشه توی آسمونِ زندگیم خودتو نشون بدی. به غروب، دلبستهتر شدم ولی چرا؟ چون تنهایی بهم یاد داد حتی غروب خورشید هم میتونه یک مرهم برای زخمت بشه ولی آدمها نه! تنهایی چیزای زیادی بهم یاد داد. یاد داد که گاهی باید کنارهگیری کنم تا شاید خودمو پیدا کردم. یاد داد اونقدر قوی باشم که از پسِ دوستداشتهنشدن بر بیام. یاد داد اونقدر غرق در دنیای خودم بشم که اقیانوس ساختگی زندگی هیچ آدمی منو مبهوت خودش نکنه.
با بچهها بعد از پایان امتحانهای ناتموم نهایی یک خداحافظی کوچیک داشتیم. بعضی از خداحافظیها شیرین و در عین حال، غمانگیزن. اصلا خداحافظیای در این جهان وجود داره که خوشحالکننده باشه؟ خداحافظی کردیم اما بعد مدتی دیدیم همو ولی احساس میکنم هیچچیزی مثل قبل نبود. در کل از جایی به بعد هیچی شبیه قبل نمیشه؛ نه اون دوستیها نه اون روزهایی که دلخوشکننده بودن.
زیاد فکر کردم؛ تابستون امسال اونقدر فکر کردم که مغزم هلاک شد! نمیگم خوبه ولی بد هم نیست. بیمغز زندگیکردن همیشه یکی از بزرگترین ترسهام بوده. با اینکه زیاد فکر کردن داره منو به مرز بدترین حالتهای روحی میرسونه اما باز هم انتخابم همینه. چرا؟ چون به هیچکس آسیبی نمیرسه و صرفاً خودم گاهی با علامت سؤالهای ذهنم میجنگم اما به یک صلحِ حقیقی رسیدم که مدیون همهٔ افکارم هستم. افکارِ من، اصالتِ من هستن پس تا زندهام فکر میکنم درمورد جهان، انسان و شاید خالق...
پیجمو توی این مدت، بالا آوردم. بهواسطهٔ این پیج با افراد جدیدی آشنا شدم که بهم یادآوری کردن چقدر انسانها از دور زیبان و از نزدیک تا چه اندازه رقتانگیزن. اونقدر توی لاک خودم فرو رفتم که احساس میکنم دایرهٔ ارتباطیم فقط به یکی دونفر محدود شده و اتفاقا از این بابت بسیار خوشحالم. چرا؟ چون همیشه کیفیت مهمتر از کمیت بوده. شاید گاهی بیحوصله باشم اما همچنان تولید محتوا از موردعلاقهترین کارهایی هست که میتونم انجام بدم.
معاشرت با آدمها رو دوست دارم اما رفاقت باهاشون رو نه. بهعنوان آدمی که بیحوصلهست و در عین حال اگه یک رفاقت رو شروع کنه میتونه عمیقترین رفاقت جهان رو بسازه ترجیحم همیشه تعداد خیلی محدود ولی هممسیر خودم بودن. در جواب سؤالِ پرتکرارِ چرا تنهایی؟ میتونم هزاران بهانه بیارم و فقط یک دلیل: آدما بهتنهایی هم میتونن پرواز کنن پس نیازی به همسفرِ نیمهراه نیست. اگه احساس کنم یکنفر همسفرِ خوبیه قطعاً وارد دایرهٔ محدود ارتباطیم میشه مثل شاخهنبات عزیزم.
خوشحال بودم ولی نمیدونم چرا فقط ده دقیقه این خوشحالی رو تجربه کردم. مدتهاست نمیتونم از تهِ دلم شاد باشم و این احتمالاً به اندوهِ وطن مربوطه. آدم شادی نیستم اما با غمهام سرمستم. امیدوارم گیجکننده نبوده باشه.
دوستش داشتم اما دلم گرفت بعد از چند دقیقه. چرا؟ چون توی قفسه. با انسانِ در قفس، پرندهٔ در قفس، افکار در قفس کلا با هرچیزی که توی قفس گیر کرده باشه غمگین میشم. چقدر این روزها شبیه پرندهایم؛ دلتنگِ رهایی ولی افتاده در قفس...
هوا سرده مثل زندگی. پاییز در راهه و شاید تنها دلیل زندهموندنم درحال حاضر همینه. ازم پرسید چی به زندگی وصلت کرده؟ و من فکر کردم... میدونی که فکر کردن طولانیمدت به این سؤال چقدر غمانگیزه؟ میدونی که فکر کردن به جواب این سؤال یعنی هنوز جوابی ندارم؟ دوباره سؤالش رو تکرار کرد و گفتم هدفام اما باز فکر کردم که مدتهاست هدفها جای خودشونو به یک غمِ بلندمدت دادن. سکوت کردم؛ سکوت کردن کار سختی بود ولی ماههاست که برای من سادهترین کارِ ممکن شده.
میخوام خودمو یادم نره. میخوام فراموش نکنم که چه زمستون سختی رو پشت سر گذاشتم و تا حدودی هم نتیجهٔ اونهمه تلاش پنهانی رو گرفتم. فقط یک سؤال هست که مدام توی ذهنم تکرار میشه: چرا وطن، حالش خوب نمیشه؟ چرا سرزمینمون هنوز توی بنده و ما هیچ کاری نمیکنیم؟ یعنی واقعاً هیچ کاری از دست هیچکس ساخته نیست و بهر تماشای زمینگیریِ ایران اومدیم؟
پ.ن۱: میخوام شادش کنم ولی نمیشه. آدم شادی نیستم حتی توی خوشحالکنندهترین لحظهها. بار سنگین خاطرهها و غم فروپاشی وطن، اجازهٔ شاد بودن نمیده.
پ.ن۲: به خودم وابسته شدم و از دیگران در گریزم. این عینِ رهاییه؛ عینِ آزادی.
همیشه به عشق🧡
غزاله غفارزاده
مطلبی دیگر از این انتشارات
قیامت در سامرا
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرف،آرزو!...
مطلبی دیگر از این انتشارات
راهنمای رام کردن اسب دریایی