آرام و عمیق و آبی و امیدوار
سکوت در زمانه هیاهو
بسم الله نور
چند وقته زیاد نمینویسم،با وجود اینکه گاهی حس می کنم اگر ننویسم منفجر میشم.
حس میکنم اگه حرفی بزنم تکرار مکرراته.
چند روزیه دنبال فرصتم تا یه گوشه بشینم و یکم با خودم خلوت کنم.ببینم دقیقا کی ام؟
فردا 20 ساله میشم.مسخره است یه آدم 20 ساله دنبال هویت خودش باشه؟
خودم فکر میکنم مسخره است اما تا حالا چندباری دچارش شدم. من کی ام؟
چند روز پیش رفتم یه دسته کاغذ و یه خودکار خریدم و رفتم یه خونه ی قدیمی کنج شهر.
از اینها که حوض آبی داره،شمعدونی داره،ماهی داره. نشستم یه گوشه و تا میتونستم با خودم حرف زدم.
ساعت ها بی وقفه نوشتم و با خودم صحبت کردم.ازش سوال پرسیدم و بهش گوش دادم.سعی کردم قانعش کنم و یکم هم نصیحتش کردم.هرچند میدونم کار جذابی نیست نصیحت کردن.
اما راستشو بگم هنوز نفهمیدم من کی هست؟ خیلی حرفا با هم زدیم اما من هنوز باید با خودم حرف بزنم.
یه کار اشتباه میکنم،من رو مقایسه میکنم،نه با افراد دیگه،بلکه همواره با خودش.با این کارم احساساتش رو جریحه دار می کنم اما خیلی سخته من رو همونطور که هست قبول کنم.تا بعد آروم آروم با هم پیش بریم و بفهمیم کجای کار رو اشتباه کردیم.
من گیر افتادم بین خود واقعیم و ارزش هام.
من باز تغییر کردم و خودم نفهمیدم.
این روزها سرم شلوغه،ذهنم پراکنده دور هر چیزی میچرخه و به هر چیزی سرک میکشه.
به زور باید خودم رو یه گوشه گیر بیارم و اجازه بدم در سکوت هیچکاری نکنه...
من با سکوت آرامش میگیرم،وقتی سکوت ازم گرفته میشه پریشونم میکنه.
خیلی از اوقات سکوت میکنم،نظاره گر میشم و فقط لبخند میزنم.اینکه فقط جواب بقیه از ذهنم رد شه اما به زبان نیارم و با لبخند آرومی سکوت کنم برام لذت بخشه.آرامش بخشه.
من این روزها فکر می کردم به اینکه ما آدم های عادی زیبابودن و جذاب بودن اساس زندگیمون نیست. نباشه هم خب نیست دیگه.اما چقدر رنج آوره یک زیبا و جذاب تهدید بشه به یک زیباتر و جذاب تر...
فکر می کردم به اینکه نباید زیاد به درس اهمیت بدم،باید برم و خیلی چیزا رو کشف کنم.اگه بیش از حد بهش اهمیت بدم پشیمون میشم.
فکر کردم به اینکه پادکست نقشه هایی برای گم شدن دکتر شکوری رو ده بار خواهم شنید
فکر کردم به اینکه میخوام تنها برم سفر.
خیلی درگیر بودم ادم مسئولیت پذیری باشم.همیشه بودم.از وقتی یادمه بودم.اما الان معنای جدیدی رو ازش کشف کردم،یه جا نوشتم: ما در رابطه با آدم های ثابت زندگیمان رشد می کنیم.
ذهنم درگیر خیلی چیزا بود،خیلی قصه ساختم،رویا بافتم،آرزو کردم...
اما هیچکدومش رو ننوشتم.
من ترسیدم.
نمیدونم چرا اما از بیست ساله شدن می ترسم.
بدون هیچ دلیل خاصی چند روزه استرس روز تولدم رو دارم!
این حجم از احساسات گنگ رو چطور باید هضم کنم؟
خودمم نمیدونم این ذهن آشفته حاصل چیه...
همین الان شنیدم رضایی که ازش حرف زده بودم یه بدبختی به بدبختی هاش اضافه شده،خواهری که براش مادر بود سکته کرده و نیمی از بدنش فلج شده. اون لحظه با خودم فکر کردم دنیا تا چه حد میتونه وحشتناک باشه؟تا کجا؟
از این دنیا می ترسم.
می ترسم این منطق ساده و آروم زیستنم رو ازم بگیره.سکوتم رو غارت کنه و پرتم کنه بین هیاهوی جهان.
کتاب تولستوی و مبل بنفش میگفت پدر و مادرم تا سال های زیادی ما رو از رنج محفوظ نگه داشته بودند اما با مرگ خواهرم آن ماری دنیا بلاخره به من نشون داد عادلانه نیست.
نمیدونم،شاید یه روزی این منطق آروم و ساده رو کنار گذاشتم و درست در میانه ی میدان شروع کردم به رقصیدن.بی پروا و بی فکر.
اما الان ترسیدم.کسی هست که نترسه؟
دوباره وقتی میخواستم خودم رو کنجی پنهان کنم و کمی فکر کنم به رضا،پیام دوستی رو دیدم و دقیقه ها بلند بلند خندیدم. دوستی که عمر آشناییمون به دو ماه نمی رسه و سرجمع ده تا جمله بینمون رد و بدل نشده.اما وقتی فهمید تولدمه با ویس و گیفت کلی من رو متعجب کرد.
آره،نباید بترسم.
رو به روم روی یه نوت استیک صورتی از قول مصطفی چمران نوشتم: من هم میترسم فقط عادت کردم بزنم به دل خطر که نترسیدن عادتم شه.
یکی از با ارزش ترین هدیه هایی ک دریافت خواهم کرد.چون میدونم بیش از یک ساله داره براش زحمت میکشه...
مطلبی دیگر از این انتشارات
زندگی سیاه و سفید من
مطلبی دیگر از این انتشارات
همیشه یه چیزی هست که لنگ بزنه
مطلبی دیگر از این انتشارات
هوای عاشقارو بیشتر داشته باشید