فردا نباشم.

به سفیدی این قاب قسم، خسته ام.
به سفیدی این قاب قسم، خسته ام.


فکر می کنم که جانی برای ماندن نیست.

این بار دستم را روی چشم هایم گذاشتم و جهان خاموش شد.

شب شد و ماه هم تابیدن نداشت.

می خواستم تا ابد به عمیق ترین خواب تاریخ بروم.

دوباره چشم هایم را بستم.

باغی بود از انگور های بنفش.

عشق را می دیدم.

عشقی که دور بود.

عشقی که کور بود.

خیلی دور از آنکه چهره ی زیبا یا صدای شاعرانه اس داشته باشد، محو بود و درست مثل یک خاطره اهنگ های غمگین داشت.

اهنگ های خداحافظی.

اهنگ های برایم مهم نیست و زخم هایت را خودت مرحم باش.

آهنگی از بدرود.

حالم را به باد داده بودم.

باد هم پوستِ زخم خورده ام را نمک دار می کرد.

نمی توانستم حرکت کنم.

باغ وسیع تر و سبز تر از نقاشی هایم بود.

گم شده ام!

سرم را چرخاندم.

پدربزرگ انجا ایستاده بود.

اه آقابابا! دلم برایت یک ذره شده!

من کلی اشک دارم.

یک شاهنامه ی سی ساله دارم که تا آخر عمر باید آن را نوشت!

من زخم دارم آقابابا!

می خواستم فریاد بکشم که چشم هایم باز شد.

آقابابا را در یک لبخند به یاد آوردم.

ناخودآگاه اشک ریختم.

کاش من هم اینجا نبودم.

حتی دیگر نمی توانم بنویسم.

نمی دانم.

می دانم اما نمی‌خواهم به آن فکر کنم.

من به هیچ کس احتیاج ندارم.

می خواهم بمیرم.

می خواهم سقوط کنم.

می خواهم با پشتِ بام در یک خاطره ی غمگین فروپاشی کنم.

اگر جانی ماند، به کسی که دوستم داشته باشد میگویم، حاظری برای من زندگی کنی؟

و اگر عقل داشته باشد،

مرا ترک می کند.

نفیسه خطیب پور