وارنینگ!! در عمق تاریک قلبم یک بستنی درحال آب شدن است!
مارمولکها نمیمیرند.
مارمولکها!
همه چیز این نوشته از تابستون و مارمولکها شروع شد...
با اون چشمهای سبزِ ورقلمبیدهشون روی دیوارهای خشن حیاط.
دیوارهایی که با خورده سنگهای تیز و ملات، سر هم شده و دور تا دور خونه مامان مِهری رو پوشونده بودن.
پیچکهای سبزی که همیشه هم سبز نبودن.
کفِ حیاط با موزاییکهای لک دار فرش شده بود و زیر ایوون یه جای دنج بود برای خوردن شام توی شبای دلخوشترمون.
بغل دیوار یه گلدون بیگ سایز پر از گلهای کاغذی صورتی که هیچوقت خالی نمیموند؛
تابستون، بهار، زمستون و پاییز گلهای سرخابی شکنندهاش رو توی چشمت میکرد
که « ببین چقدر من خوشگلم» «یادبگیر!» « از خوشگلی خسته نمیشم» «آهای بچه آدمیزاد که دماغت آویزونه، یاد بگیر!»
چند تا کوزه کوچیک که به تناسب فصل توش فلفل یا ریحون و... سبز میشد.
و صدای نازک مامان مهری با لهجه بانمکش:
«کیمیا خانم از دسشویی اومدی بیرون درو ببند مامان، مارمولکا نرن اون تو گیر بیوفتن!»
و دوباره مارمولکها!
دستشویی گوشه حیاط نزدیک درِ کوچه بود.
همیشه یه بویی از نم و کاهگل توش میومد؛ که برخلاف بقیه، منو سر ذوق میوورد.
از نورگیر توالتش صدای قیل و قال همسایهها به گوشت میخورد و تو امیدوار بودی که صدای تو به کوچه نمیرسه.
همه اهالی اون کوچه، جوونیشونو همونجا گذاشته بودن.
یعنی 20 و اندی سالگیِ همو دیده بودن،
میدونستن هرکی چند بار حامله شده،
بچههاش به کجا رسیدن،
شوهرش چه بلایی سرش اومده...
و حالا هرکدوم پیر و زودرنج بودن.
عصر به عصر وقتی توی راه مسجد به هم میرسیدن
هنوز غرق داستانهای روزمره از دهن هم میشدن
تا داد موذن به دادشون میرسید:
«حی علی الفلاح، حی علی الفلاح»
با کمی مکث ادامه میداد:
«حی علی خیرالعمل»
و پیرزنای کوچه، حیرون راهشونو میکشیدن به سمت صدا...
اذان قسمت مبهمی از بچگیام بود، هم میترسیدم ازش و هم محوش میشدم
مامان مهری چندباری منو هم با خودش مسجد برده بود.
صدای موذن از نزدیک، دیگه اون حالو نداشت.
یه جورایی اسپویل میشد برام.
ولی همه چی توی محلههای بچگی خوش بود.
یه داستانی میگف مامان مهری از همسایه دیوار به دیوار، که چند باری بابامو شیر داده بود.
بابام به دخترش میگفت «شاباجی»! همون «همشیره»..
نمیدونم معنی «همشیره» رو میدونین یا نه، ولی بنظرم کلمه قشنگیه!
مثل «مارمولک»...
منو یاد خوشگلی محله بچگیهام میندازه.
یاد نویسندههای عتیقه و کتابهای قدیمیشون.
اونا که لا به لای ورقهها، آدماش با هم کیفور بودن،
که هر جنبدهای یه جایی داشت،
یه داستانی داشت توی دنیاش؛
حتی مارمولکها!
آه!
ای مارمولکهای چشم ورقلمبیده کودکیهام
مراقب روزهای نارنجی تابستونم باشید.
و مراقب مامان مهری
مراقب گلدون گل کاغذی هم باشید...
مراقب خودتون هم.
به خدا میسپارمتون.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نامه به فرزندی که زاده شد!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
راز بقا: همیشههای در هرگز
مطلبی دیگر از این انتشارات
برای چشمهای عسلی مادرم