نه؛ این‌بار هم نه!

سخت می‌گذرد ایامَم
سخت می‌گذرد ایامَم

با گذر زمان انگار بیشتر فراموش میشم، قلبم یکنواخت‌تر می‌تپه و دیگه دردی از دوری من بر قلب کسی سنگینی نمی‌کنه!

خستگی داره فرسودم می‌کنه و جان ندادن عذابم میده. فکر و خیالِ پوچِ زیادی در ذهنم مُدام بالا پایین می‌کنم، به حرف‌های خیلی‌ها هیچ اهمیتی نمیدم و سخت افسار ذهنمو می‌کشم تا مبادا باز از کنترل خارج بشه.(حتی همون لحظه‌ هم ذهنم میگه رهاش کن، این همون چیزی هست که اون هم می‌خواد.)

درگیر با خودم و افکاریَم که اون مطمئنا کتمان می‌کنه.

آخه نمی‌دونی این ضمیر درونی صدرا چقدر دیوانه کرده تن و جونمو با فکر‌هاش!

گاهی با خودم میگم: اون بخاطر من خودشو قوی نشون میده...

گاهی میگم برای اون همه‌چیز تمام شده و دیگه نباید به این داستان ادامه داد.

گاهی میگم اون فقط اندکی تقلای بیشتری از من توقع داره.

گاهی میگم نه اون و نه من، مسیر یکسانی نداشتیم و صلاح در تصمیمی هست که گرفته شده. و این‌ها ادامه پیدا می‌کند تا چشمان من باری دیگر نا‌خودآگاه بسته شود و به خواب سبکی برود، چشمانی که با هر نوتیف گوشی چشم باز می‌کنن و دوباره بسته میشن.

نه؛ این بار هم نه...

پایان

نوشته‌ای از

سید‌صدرا مبینی‌پور

۱۴۰۱/۰۶/۰۹

پ‌ن: دوست‌داشتم در انتها بگم که گاهی دلت می‌خواد مطمئن بشی حقیقت چیه ولی نمی‌تونی... این خیلی درد داره.
پ‌ن:امیدوارم حال دلتون بعد از خوندن این متن بدتر نشده باشه.

در پناه حق