آن شِکُفتَن شادی را...
هر شب، کسی از روی پیشانی من به نظاره آسمان مینشیند
شادی اگر طفل کوچکی است، سربههوا که به راحتی گم میشود و عین خیالش نیست چقدر از نبودنش ناراحت بشوی، عوضش اندوه زنی میانسال است با صبر و حوصله که مینشیند به تمام غرغرهایت گوش میدهد، اجازه میدهد سرت را روی دامنش بگذاری و اشکهات را میان چینهاش قایم کنی. اندوه میگذارد دلبستهاش بشوی و هر جا میروی همراهت میآید. وقتی بهش میگویی که دیگر چهره شادی را فراموش کردهای و یادت نیست آخرین بار کی او را حین بالا و پایین پریدن و شیطنت کردن، دیدهای؟ اندوه بهت میگوید مهم نیست، تو هیچوقت با شادی کنار نمیآیی. تا وقتی من هستم به هیچ آدمی احتیاج نداری. شاید بلد نباشم خوشحالت کنم اما کنارت که باشم، دنیا یک خاکستری غمانگیز و پاییزیست. دیگر چه میخواهی؟

مطلبی دیگر از این انتشارات
آخرین بازدید من
مطلبی دیگر از این انتشارات
زمانی برای احترام
مطلبی دیگر از این انتشارات
دور ریختنیهای عزیز من