اندک جایی برای زیستن🌱
ارغوان میبینی؟ سایهات نیست دگر
همهی ما آن را داریم؛ این غم عمیق و عجین با روحمان را که گاهی بین لحظاتی خاص خودش را نشان میدهد!
همهی ما در داشتن این عمیق عجینشده با هم اشتراک داریم اما تفاوتمان درست آن لحظهای آشکار میشود که باید در مقابلش قرار بگیریم.
در این لحظهی خاص و ناب است که اغلب تفاوت آدمها به عرصهی ظهور میرسد و شناختی بیبدیل از آنها را به نمایش میگذارد.
گاهی گمان میبرم که آدمها در مواجهه با غمهایشان، همانهایی که درست سر بزنگاه، بغض میشوند، اشک میشوند، لبخند میشوند، شعر میشوند و... سه دسته هستند.
دستهی اول همان خوکرده به روزمرگی و ناآشنا به غم شیرینشان هستند که گاهی غم قشنگ توی دلشان را به حساب جواب ندادن فلانی به پیامهایشان یا اینکه رقمهای حسابی بانکیشان کمتر از همسایهشان است میگذارند و به مبتذلترین شکل ممکن از کنار آن میگذرند.
دستهی دوم مدتهاست این رنج شیرین را به جان خریدهاند و از همان اول با خواندن بیتهای کتاب درسیشان هم فهمیدهاند یک جای کار میلنگد و چیزی یا کسی که باید باشید، نیست. بعد این نبودن اینقدر برایشان ملموس و نگرانکننده میشود که در مدت زمانی کوتاه یا بلند روح و دلشان طاقت تمام میشود و آنها به آدمهایی تبدیل میشوند که دیگر هیچ چیز برایشان معنا و مفهومی ندارد و از هر چیز قشنگی که میتواند حتی اندکی از حال دلشان را خوب کند، دست میشویند!
دست سوم اما همان متفاوتترینها هستند!
همانهایی که غم عمیق عجینشده با روح و دلشان را پذیرفتهاند و در کنار تلخیهایی که دارد آن را غم مبهم شیرینی دانستهاند که یک وقتهایی عجیب با تمام غمبودنش مقدمات یک شعر، نگاه، نقاشی، نوشتن یا... را فراهم میکند.
اینها همانهایی هستند که هر صبح این وجه اشتراکشان را توی چشمهایشان، کنار عکس معشوق، لای کتابی که مشغول خواندنش هستند، توی قدمهایشان، بین پلک چشمشان پنهان میکند و روز را به شب میرسانند.
بعد درست آن وقتی که خواب به چشم همه آمدهاست، آنها که یاد گرفتهاند چطور با غم عمیقشان کنار بیایند، زندگی کنند و یک وقتهایی آن را از طاقچهی دلشان بیرون بیاورند و خوب نگاهش کنند، این شعر را زمزمه میکنند:
با توام
ای لنگر تسکین!
ای تکانهای دل!
ای آرامش ساحل!
با توام
ای نور!
ای منشور!
ای تمام طیفهای آفتابی!
ای کبود ارغوانی!
ای بنفشابی!
با توام ای شور ای دلشورهی شیرین!
با توام
ای شادی غمگین!
با توام
ای غم!
غم مبهم!
ای نمیدانم!
هر چه هستی باش!
ای کاش...
نه، جز اینم آرزویی نیست:
هر چه هستی باش!
اما باش! (شعر از قیصر)

مطلبی دیگر از این انتشارات
بانوی مهر وماه وآذر تو سخن بگو!!!
مطلبی دیگر از این انتشارات
یک روز بعد حیرانی!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تپیدنِ جانانه سیخی چند؟