پراکنده از روزها| ملاقات با مرگ

دوره‌ی طولانی و قابل‌توجهی از زندگی من صرفِ کتاب تست‌های رنگارنگ، کلاس‌های متعدد فوق برنامه، وحشت و اضطراب مداوم و هرروزه‌ی کنکور و هرثانیه در رویای پزشک‌شدن سپری شد.

از آن روزهای تاریک و طاقت‌فرسا که هم‌زمان‌شدنِ استرس کنکور با ملالِ وقایعِ سال 1401 ایران آن را تحمل‌ناپذیرتر می‌کرد؛ خروارخروار خاطرات تلخ و گزنده دارم اما یادآوری خاطره‌ی صبح اعلام نتایج را دوست‌تر دارم؛ روز رسیدن.

یادم می‌آید رشته‌ای که روبه‌روی اسم و فامیلم نوشته شده بود را هضم و درک نمی‌کردم و از اشکِ حلقه‌زده در چشمان پدرم و شوق بی‌وصف مادرم فهمیدم آن مسیرِ طولانی‌ای را که تنها، لرزان و با قدم‌های مضطرب و نامطمئن سپری کرده‌ام عاقبت به منزل رسیده است.

پنداری تمامِ حلاوتِ دنیا را به رگ‌های ظریفم تزریق کرده بودند و گویی پی‌درپی و بی‌توقف قند در دلم آب می‌شد. به خاطر می‌آورم که آن روز هیچ آرزویی نداشتم مگر پیداکردنِ کنجِ خلوت و امنی برای بالاخره به شادی گریستن و سپاس‌گزاری از خویشتنِ خویشم بابت دوام آوردن و پا پس نکشیدن.

فاصله‌ی بین اعلام نتایج و شروع دانشگاه را می‌توان در لبخندهای محجوبانه‌ی آکنده از نخوت من و سوال‌های بی‌پایان آشنایان خلاصه کرد. یکی از سمج‌ترین پرسش‌هایی که همواره به گوشم می‌خورد درباره‌ی دیدنِ بدنِ بی‌جانِ آدمیزاد بود. و درحالی که هربار با باز شدن این موضوع انگشتانم یخ می‌کرد اما بی‌انداختن خودم از تک‌و‌تا با نیشخندی آرام، از سر نترس و دل شجاعم حکایت‌ها می‌گفتم.

روز اولی که برای گذراندن واحد عملی، سالن تشریح دانشکده و به‌تبع جسد انسان را برای اولین بار دیدم، خلاف تمام تصوراتم نه کسی ترسید، نه کسی آزرده شد و نه کسی از حال رفت. خودِ من علی‌رغمِ ممنوعیت تصویربرداری از جسد، با شوق بی‌اندازه‌، از دستی که ناخن انگشت شستش هنوز سالم مانده بود عکس گرفتم تا به‌عنوانِ شاهدی از جسارتم در اولین برخورد با مرده به خانواده‌ام نشان بدهم.

من آن‌روز و تمام روزهای بعدش خیال می‌کرد که مرگ را در کالبد آن جسدهای قدیمیِ پوسیده ملاقات کرده‌ام، و بسیار خرسند و مسرور بودم که راحت‌تر از تصورات خودم با عدم کنار آمده‌ام و حالا قادرم در عنفوان جوانی، گوش به گوشِ مرگ نفس بکشم، نام عروق و عضلات و اعصاب را یک‌به‌یک حفظ کنم، بی‌واهمه آب بنوشم و تمام تمرکزم را حواله‌ی صحبت‌های استادی کنم که با بی‌تفاوتی درست بالای تنِ بی‌جانِ یک آدم، برای‌مان شرحِ دانشِ پزشکی می‌کرد.

اما آن‌روزها نمی‌دانستم که اولین دیدار من با مرگ، به چندین ماه آینده موکول شده است؛ روزی که با خواست و طلبِ خودم فرمِ دیدار با عدمِ حقیقی را امضا می‌کنم.




و روایت اصلی این جستارک از این‌جا شروع می‌شود. از یک سه‌شنبه‌ اواخر مهرماه سال 1403 خورشیدی، زمانی که چشم در چشم فنای بشری دوختم.

بازدید از پزشکی قانونی و کالبدشکافی جسدِ تازه‌فوت‌شده‌، برنامه‌ی تشویقی دانشکده‌ی پزشکی برای دانشجویان ِکمیته تحقیقات بود. کمیته‌ای که اعضای آن را علم خالصی که به واحدهای خلاصه‌شده‌ی درسی محدود نشده متاثر می‌کند و گسترش دادن مرزهای خیال به سرزمین‌های گسترده‌ی علم آن‌ها را به‌جد شگفت‌زده می‌نماید. دلیل و انگیزه‌ی من برای مشارکت کردن در این فضای دانش‌وارانه، یک ایده‌ی خامِ تحقیقاتی پیرامونِ یائسگی، این مرحله‌ی دشوار در زیستِ جمعی زنانه بود. که شاید در آینده‌ی نه‌چندان نزدیک، روندِ به بار نشستنِ این ایده را به تفصیل شرح دهم.

اما حالا برگردیم به بحثِ پیشین، مواجهه با مرگ؛

در قسمتِ یادمان شهدای دانشکده، هم‌قطارانم در این تجربه‌ی وهم‌انگیز را دیدم. آن‌جا کنار نامِ هر بیست و اَندی نفرمان علامتِ حضور پیداکردن زده شد و با اتوبوس‌های فرسوده‌ای، که همه‌ی ما در سال‌های نوجوانی‌مان دستِ‌کم یک‌بار با آن‌ها به اردوهای تدارک‌دیده‌شده توسط آموزش‌و‌پرورش رفته‌ایم، به سوی پزشکی قانونیِ استان حرکت کردیم.

ساختمانِ پزشکی قانونی سرد و بی‌روح جلوه می‌نمود، خنده‌های‌مان را درجا خشک کرد و در شمایل بزرگ‌سالانِ جدیِ غرق در سکوت ظاهر شدیم. از ما استقبالِ گرمی صورت گرفت اما این پیشواز آن‌چنان که باید به جانِ هیچ‌کدام‌مان ننشست.

در سالنِ همایش برای‌مان توضیحاتِ ابتدایی داده شد، روپوش‌های‌ سفیدمان را به تن کردیم تا به سالنِ تشریح هدایت شویم. در همین حین از سالنِ انتظار گذر کردیم و مردمانی پوشیده در رخت عزا را به تماشا نشستیم، صورت‌های‌شان گرفته بود و انگار روحِ زندگی از چشمان‌شان رخت بسته بود.

جلوتر رفتیم و در یک اتاقک کوچک، ماسک و دستکش‌ و گان‌های جراحی‌مان را به تن کردیم. به سیمین و شمایلِ پزشک‌وارانه‌اش نگاهی انداختم و احساساتی شدم، او نیز هم. یک‌دیگر را تنگ در آغوش گرفتیم نمی‌دانم برای هیجان‌مان بود یا می‌خواستیم به هم اطمینان بدهیم که در این تجربه‌ی سخت، لااقل هم‌قدم و هم‌دلیم.

از آن اتاقک، وارد محوطه‌ی روبازِ پیش از سالن تشریح شدیم، در همین حین جنازه‌ی پوشیده شده‌ در کاورِ یک انسان از جلوی خانواده‌اش رد و وارد سالن شد و خویشاوندانِ متوفی، مرد و زن بلندبلند شروع به گریستن کردند. بدنم یخ زده بود و حرکت قطره‌ی عرق را روی مهره‌های کمرم حس می‌کردم. یکی از دخترک‌های دانشجو از شدت تاثر با صدای بلند گریه می‌کرد و زمانی که سعی در آرام کردنش داشتم تازه متوجه لرزش بی‌اندازه‌ی صدای خودم شدم.

دالانِ تشریح، کابوسِ من بود. هوای آن‌جا گرم بود و بوی فسادِ اجسادی که آن‌جا بود دل‌و‌روده‌ام را در هم می‌پیچاند. به محض ورودم به آن سالن، تمام حواسم را از دست دادم و تماما چشم شدم، وحشت‌زده به جنازه‌های برهنه‌ی خوابیده رو تخت‌های فلزی نگاه می‌کردم و لمسِ حسِ حضور زندگی را تماما از دست داده بودم. دیگر متوجه حضور دوستانم نبودم، فشارِ دستِ مرگ را روی گلویم حس می‌کردم و جرات و توان حرکت‌کردنم را از دست داده بودم.

به اجبار و از سر ناچاری با فشار دانشجوها جلوتر رفتم و به جنازه‌ی یک مرد حدودا 40 ساله چشم دوختم، بدنش در اثر اتمام حیاتش در حال تغییر رنگ بود و فاسد شدن آن از دو نقطه‌ی زیر شکمش که محل قرارگیری روده‌ است شروع شده بود. صدای محوی از پزشکِ آن‌جا درخاطرم هست که توضیحاتی درباره‌ی علت مرگ می‌داد و من سرتاپا می‌لرزیدم و از این‌که جلوی هجوم اشک به چشم‌هایم را بگیرم به‌کلی قاصر شده بودم. دستانم را به هم چنگ می‌زدم و سعی می‌کردم سرِپا بمانم. نگاهِ سوالی بچه‌ها و پرسشِ «خوبی؟» آن‌ها در ذهنم هست، سرم را به معنی آره تکان می‌دهم اما خوب نیستم. می‌لرزم و پایه‌های دنیا را برای اولین بار لرزان احساس می‌کنم. دلم می‌خواهد از آن‌جا، از آن رشته، از آن بو، از آن تصویر و از آن صداها فرار کنم اما به پاهایم وزنه‌ی چند تنی چسبانده‌اند. چهره‌ی پدر و مادرم سمج‌تر از همیشه ذهنم را پر کرده و تمام تمرکزم را از دست داده‌ بودم. دیوانه‌وار دل‌تنگ حس گرمای آغوش خانواده‌ام بودم، دل‌تنگ این‌که دوباره ببینم‌شان، زنده و سالم. دچار نوعی وهم شده بودم از این‌که خارج از این اتاق همه‌چیز مرده، همه‌چیز بوی مرگ می‌دهد و جهان در خاموشی محض فرو رفته است.

از جسد اول غیر از توضیحِ پزشک درباره‌ی این‌که این مرد، مرگ سختی داشته و برق‌گرفتگی جز دردناک‌ترین نوع مرگ‌هاست دیگر چیزی به‌خاطر ندارم. اما تصاویر زیادی در ذهنم نقش بسته. دو نقطه‌ی سبز رنگِ روی شکم، سوختگی انگشت دست که ناشی از ورود برق به بدن و سوختگی شدید انگشت پا که نشانه‌ی خروج برق از بدن بود و آن دو قسمت به زغال می‌مانست، تغییر رنگ ساق پا و جمود نعشی را، که جسد را سفت و خشک می‌کند، به یاد دارم. چهره‌اش را اما به‌کلی از یاد برده‌ام. لابد این هم از خوبی‌های تکامل دقیق آدمیزاد است که قادر است تجربیات فاجعه‌آمیزش را به فراموشی بسپرد. تنها چیزی که از چهره‌اش به‌خاطر دارم این است که اصلا شبیه مرده‌ها نبود. تصور می‌کردم خوابیده و آرزو می‌کردم بیدار شود. آرزو می‌کردم صدای گریه‌ی نزدیکانش را بشنود و دلش به رحم بیاید و بیدار شود. او غریبه‌ای بود که نمیشناختمش اما حالا بالای سر بدنِ بی‌جانِ برهنه‌اش ایستاده بودم و برایش سوگواری می‌کردم و به خود می‌لرزیدم.

در فاصله‌ بین دیدن جسد اول و دوم سعی کردم کمی توان خودم را بازیابی کنم، به خودم قول دادم بعد از اِتمام این لحظاتِ سخت با خیال راحت، یک روزِ تمام بی‌واهمه گریه کنم و به خودم برای هضم تصاویری که دیده‌ام و خواهم دید فرصت کافی بدهم.




فردِ دوم در اثر خودکشی با طناب دار مرده بود. چند روز روی طناب مانده بود تا بالاخره پلیس پیدایش می‌کند و برای تحقیقاتِ لازمه، جنازه را به پزشکیِ قانونی می‌فرستد.

با این‌یکی راحت‌تر کنار می‌آیم، هرچند کماکان نمی‌توانستم به چهره‌اش نگاه کنم. پزشکِ آن‌جا ردِ طنابِ دار روی گردنش را نشان‌مان می‌دهد و همین‌طور ردِ عمیق تیغ روی مچ دست چپش را. توضیح می‌دهد که عمقِ خراشی که ایجاد کرده به مرور کمتر شده چون متوفی توانایی تحمل دردِ آن را نداشته و وقتی از طریق زدن رگ دستش موفق به خودکشی نشده، از طناب دار استفاده کرده است. و این همان جسدی‌ست که قرار است برای‌مان تشریحش کنند.

پیش از این‌که پزشکِ آن‌جا تیغ جراحی را در دست بگیرد، علی‌رغم آگاهی‌ام از عدم جریان خون در بدن مرده، از دوستم می‌پرسم «خونش که جاری نمی‌شه؟». پزشک، بررسیِ اجمالی‌ای روی جسد انجام می‌دهد و از لکه‌ها و آثارِ کبودی و تغییر رنگ روی بدن عکس می‌گیرد و واژه‌ها و اصطلاحاتی را جهت توضیح علت مرگ برای همکارش توضیح می‌دهد که حتی یک کلمه‌ی آن را نمی‌توانم به خاطر بیاورم.

میخکوبِ زنجیر استیل در گردن مرد می‌شوم، انگار تنها چیزی که هنوز بویی از حیات در خود دارد همان زنجیر است. زنجیر در فرورفتگیِ پشت گردن که در اثر ردِ طناب دار ایجاد شده فرو رفته بود و هربار که پزشکِ آن‌جا جنازه را تکان می‌داد حرکت می‌کرد.

حرکت تیغ را می‌بینم، دلم می‌خواست از آن جهنم فرار کنم ولی انگار توانی برای حرکت نداشتم، دلم می‌‌خواست چشمانم را ببندم اما می‌ترسیدم دیگر چنین فرصتی را پیدا نکنم و تا همیشه از ضعفی که از خودم نشان داده‌ام شرمنده‌ی خویشتنِ خویشم باشم.

تیغِ جراحی روی شکم حرکت می‌کند و برشِ عمودی عمیقی را ایجاد می‌کند، بوی نفرت‌انگیزی به مشامم می‌خورد و هجوم محتویاتِ معده‌ام را به سمت گلو احساس می‌کنم، رویم را به امید یافتن پنجره‌ی بازی برمی‌گردانم تا بتوانم دوباره ریه‌هایم را از هوای تازه سرشار کنم، تا باور کنم خارج از دالان هنوز زندگی در جریان است.

برمی‌گردم و به لایه‌ی چربیِ شکم نگاه می‌کنم، زردی عجیبی دارد که برای‌مان توضیح می‌دهند که پررنگ شدنِ آن بعد از مرگ طبیعی‌ست. تیغ حرکت می‌کند و این‌بار غضروف‌های بین‌دنده‌ای را با صدای وهم‌انگیزی یک به یک می‌بُرد و جناغ و دنده‌های چسبیده به آن را از بدن جدا می‌کند. آن استخوان‌ها، بی‌مصرف‌ به‌نظر می‌رسند و روی تختِ فلزی پرتاب می‌شوند. صدای برخورد استخوان با فلز و صدای برخورد تیغ با غضروف دیوانه‌وار بود.

تیغ ادامه می‌دهد، قلب را از جا در می‌آورد و سه برش نامنظمِ بی‌علت روی آن می‌زند و خون باقی‌مانده در آن را درون محوطه‌ی شکمیِ جنازه خالی می‌کند و سرنوشت قلب هم پرتاب شدن کنار همان استخوان‌های سینه‌ای‌ست.

نوبت به شش‌ها می‌رسد، هردوی آن‌ها از جا در‌می‌آیند و کنار قلب جای می‌گیرند. دو تکه از بدنِ آدمیزاد با رنگ سفید که پر از نقطه‌های سیاه‌رنگ است. برای‌مان می‌گویند که علت این نقطه‌های متعدد سیاه‌رنگ سیگار کشیدن است. به تمام روزهایی فکر می‌کنم که محض تفریح یا همراهی با دوستانم سیگار کشیدم و از تصور تغییر رنگ شش‌هایم به خود می‌لرزم.

کلیه، طحال و بخشی از روده‌ها یک‌به‌یک روی تخت فلزی قرار می‌گیرند، تنها خاطره‌ام از آن لحظات همهمه‌ی بی‌معنای بچه‌ها، چشم‌های بی‌احساس و مرده‌وار پزشک، بوی تهوع‌آور و مشاهداتِ سرسری و بی‌دقتم است.

می‌بینم که تیغ حرکت می‌کند و گلو را می‌شکافد، دکتر دست می‌برد و حنجره و زبان را باهم بیرون می‌کشد. به زبان نگاه می‌کنم، به باقی‌مانده‌ی تکه‌های غذا روی آن و به وحشتی که سرتاپای وجودم را در برگرفته. تصویر زبانِ سالمِ افتاده کنار سرِ آن مرد تا ابد خراش‌دهنده‌ی روحم خواهد بود.

اما این شکنجه این‌جا به پایان نمی‌رسد.

تیغ، ابتدا از ناحیه‌ی رستنگاه مو پوست سر را می‌شکافد و با فشار دست و به همتِ همان تیغ، پوست کاملا از استخوان سر جدا می‌شود و حالا نوبت جمجمه و مغز است. من دقیقا بالای سر آن مرد ایستاده بودم، خانمی که راهنمای ما بود می‌گفت «از جسد فاصله بگیرید وگرنه ترشحات مغزش روی لباس‌تان خواهد ریخت.»

درخشش اره‌برقی را در دست پزشک می‌بینم، جمجمه و بخشی از مغز، به‌سادگی قالب کره بریده می‌شوند و باقی‌مانده‌ی مغز را از حفره‌ی استخوان جمجمه خارج می‌کند. بعد از آن بازهم آن تیغِ کذایی حرکت می‌کند و مننژ چسبیده به استخوان را با صدای بدی جدا می‌کند.

و این‌ اختتامیه‌ی تشریح است، تمام.

به مخلوط دل‌به‌هم‌زنی که پیش از این آدمیزاد بود اما الان پاره‌پاره‌ی بدبو و نامنظمی از یک موجود مرده‌ست نگاه می‌کنم و باز به خانواده‌ام فکر می‌کنم. به رشته‌ای که انتخاب کردم و به عمری که می‌خواهم در این راستا فدا کنم.

از آن اتاق بالاخره خارج می‌شویم. به‌سرعت ماسک و دستکش و گان را از تنم خارج می‌کنم و دست‌هایم را به‌شدت می‌شویم. حس می‌کنم کل تنم و کل هستی بوی فساد مرگ می‌دهد.

دوباره به سالن همایش می‌رویم، اما دیگر همان آیدایی نیستم که یک ساعت قبل آن‌جا نشسته بودم. چشم‌هایم مدام پر می‌شود. نمی‌توانستم آن فضا را تحمل کنم. از استادم اجازه گرفتم که از سالن بیرون بروم و کمی خلوت کنم. از آن‌جا که خارج شدم به دیوار تکیه دادم، چشم‌هایم را بستم و کل دو دهه زندگیم را از پیش چشم گذراندم و نمی‌توانستم با این بیهودگی تمسخرآمیز کنار بیایم.

از باقی آن روز چیز زیادی در خاطرم نیست، جز گریه‌های بلندم. پشت فرمان ماشین در راه خانه و تعجب آدم‌ها پشت چراغ قرمز، در حیاط خانه در حالی که کوله‌ام را گوشه‌ای پرتاب کرده‌ بودم و روی زانوهایم خم شده بودم و به چهره‌ی متعجب مادرم نگاه می‌کردم و درحال زاری پشت سرهم تکرار می‌کردم «خیلی بد بود» و زیر دوش وقتی کل بدنم را با وسواس می‌شستم تا شاید آن بوی عجیب و آن خاطره‌ی بد را از تمام هستی‌ام پاک کنم.



حالا که این‌ها را می‌نویسم تقریبا دوهفته‌ از آن‌روز می‌گذرد. با تمام آن تصاویر و بوها و صداها و احساساتِ ناخوشایندی که تجربه کردم کنار آمده‌ام. انگار تازه متوجه شده‌ام که چه مسئولیت سنگینی را برای آینده‌ام انتخاب کرده‌ام و چه‌قدر باید دل بزرگی بسازم تا بتوانم زیر بار این مسئولیت کماکان سالم بمانم. بعد از آن تجربه‌ی سهمگین، زیاد به کوتاهی زندگی فکر می‌کنم، به مادربزرگ و پدربزرگ‌هایم با عشق بیشتری نگاه می‌کنم و پیش می‌آید که به پدر و مادرم خیره بشوم و قطره اشک سمجی مهمان خانه‌ی چشمم شود. از مرگ بیشتر و بیشتر ترسیده‌ام، از عدم، از نبودن، از نزیستن هراسان شده‌ام و همزمان انگار نمی‌دانم چرا این‌همه برای زندگی تلاش می‌کنیم. علت این‌همه دویدن و لذت نبردن از مسیر و درنهایت نرسیدن به مقصد را دیگر نمی‌فهمم و مدام فکر می‌کنم وقتی عاقبت‌الامرِ آدمیزاد آن‌چنان نیستی‌ای می‌باشد پس این‌همه رنج و مصیبت و فلاکت را به چه امیدی تحمل می‌کنیم؟