عقلاً دندان پزشکی، قلباً هنر و ادبیات
چند فرسنگ عشق
به زور با كوله پشتى ام مى دوم و حدودا به سه مترىِ قطار كه مى رسم، مهماندار مرا مى شناسد و با خنده دست تكان مى دهد كه يعنى "كوپه ات اينجاست"!
.
.
من از وقتى كه به وسعتِ واقعىِ واژهء "تنهايى" تنها شده ام، عاشق تر شده ام. مى گويم وسعتِ واقعى، براى آنكه تاكيد كنم منظورم از اين تنهايى الكى ها نيست! سكونت براى روزهاى متمادى در جايى كه تو نه به انسان هاى دلخواهت دسترسى دارى و نه به مكان هاى محبوبت، نه مى توانى انسانِ دلخواهِ جديدى پيدا كنى و نه به مكان جديدى (هرچند نامحبوب) بروى، اسمش تنهايى واقعى است. و اين معنا، از من يك انسان عاشق تر ساخته است. شده ام كسى كه وقتى رخت نگاهم به هر شىء ريز و درشتى گير مى كند، يك خاطره از آن نخ كش مى شود. و به هر خاطره اى كه حتى چند درصد هم به آبىِ روشن ميل كند، ديوانه وار عشق مى ورزم.
ولى يادم است.. يك شب دلم قبل از آن كه عاشق بشود، تنگ شده بود.
من دلم، گاهى براى شلوغى شهر تنگ مى شود؛ اينكه پنجره را باز كنى و به صداى بوق و اگزوز ماشين ها گوش بدهى. دلم براى طعمِ تلخِ چاى هاى مادرم تنگ مى شود؛ اينكه خسته از راه برسى و برايت مثل يك اسپرسوى ١٨٠ تومانى، با آب و تاب سِرْوَش كند. براى چاله چوله هاى تخت خوابم؛ كه صبح بلند شوم و الكى غر بزنم كمرم درد گرفته است، و براى كتابخانهء كوچك اتاقم؛ كه به زور متوصل شوم و جنايت و مكافات را هم داخلش جا بدهم.
من دلم تنگ شده است راه بروم و بيخودى براى مادرم ايراد بگيرم كه اى كاش قدم ٤ سانت ديگر هم بلند بود. توى بشقابم سه كفگير غذا بريزم و پدرم چشم هايش را ريز كند، بگويد براى جوجه غذا مى كشى؟ مادرم يك نيمه شبِ برفى بيايد چك كند پنجره ام را بسته باشم، و من يواشكى بعد از رفتنش باز بگذارمش. و برادرزادهء پنج ساله ام بنشيند با هم مار و پله بازى كنيم، تاس بيندازد و به دُمِ مار هم كه مى رسد از آن برود بالا.
من دلم تنگ شده است. و خب، شايد كه دلتنگى مقدمهء همهء عاشقى هاى جهان باشد. اصلا عشق، در فاصله معنا پيدا مى كند. بايد دور باشى تا بفهمى چقدر دوستش دارى. انگار كه انسان يك دورْ بينِ بلفطره باشد؛ هرچه كه عقب تر بايستد، بهتر مى بيند.
و من، مدتى ست كه بسيار عقب ايستاده ام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
دلتنگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بابا لنگ درازَم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
بوی بارش آزادی پشت میلههای یک زندانی