توسعهدهنده موبایل و علاقهمند به خوندن و نوشتن
من آفتاب هستم که بیدریغ بتابم
آفتاب تیر ماه بیدریغ میتابید. هوا خشک بود و سوزان. بوی آفتاب از زمینهای خشک و دیوارهای گلی محل بلند شده بود. شیخ مصطفی با صدای لرزان و فک شل و ولش بالای سقف مسجد اذان میگفت.
یادمه قدیما صدای اذان شیخ مصطفی توی حیاط منزل ما هم شنیده میشد؛ ولی بعد از مریضی پارسال، دیگه صدای قدیم رو نداشت. هفتاد و چند سالش بود. عمامه سفیدی همیشه روی سرش بود و از بچگی من همین کت بلند مشکی و جلیقه کهنه رو میپوشید.
عمو رحمان بدش نمیومد به جای شیخ اذان بگه؛ منتهی جرأتش رو نداشت. چند روزی که شیخ مریض بود، برق خاصی توی چشمهای رحمان دیده میشد. یه ربع مونده به اذان با آب حوض مسجد وضو میگرفت و سریع از پلههای سنگی کج و کوله مسجد بالا میرفت تا اذان بگه. بالای سقف مدام این پا و اون پا میشد. ده باری شلوارش رو بالا میکشید و به ساعتش نگاه میکرد. سعی میکرد خودش رو فروتن نشون بده و جوری نقش بازی میکرد که براش مهم نیست؛ ولی هر کاری میکرد نمیتونست دستپاچگی و هیجانش رو مخفی کنه.
صدای عمو رحمان بلند بود و گوشخراش. خودش نمیفهمید و فکر میکرد خوب اذان میگه؛ ولی همیشه پشت سرش مسخرهاش میکردند. حوالی ۴۵ سال داشت. پوست آفتاب سوخته، ریش صاف و کمپشت و موهای کاملا مشکی. همیشه یه کلاه کاموایی مشکی روی سرش بود. مثل بقیه مردهای روستا، علاف زمین کشاورزی بود و کاشت گندم و سیبزمینی.
وقتی من بچه بودم مسجد آخوند نداشت. سید مهدی خدابیامرز پیشنماز بود. میگفتند قرائتش درسته و میشه پشتش نماز خوند. توی ختمها هم همیشه سید مهدی قرآن میخوند.
این جمله که قرائتش درسته بدجوری ذهنم رو قلقلک میداد. همیشه دوست داشتم قرائت من هم درست باشه تا شاید یه روزی قرآن مسجد رو من بخونم؛ منتهی هیچوقت نمیتونستم تفاوت تلفظ ز و ضاد رو بفهمم. میدونستم که باید زبون کج و کوله بشه ولی اینکه برای هرکدوم، چه شکلی کج بشه رو نمیفهمیدم.
از همون وقت شیخ مصطفی کلیددار مسجد بود و اذان هم خودش میگفت. عمو رحمان هم فقط توی محرم فرصت عرض اندام داشت. شبی یه مداحی بهش نوبت میرسید. صدای یکنواخت و بلندش رو با ریتم جبران میکرد و بالاخره یه طوری مجلس رو سرپا نگه میداشت.
وقتی پونزده ساله بودم، سید مهدی رحمت خدا رفت. مرد خوبی بود. سرکتاب باز میکرد، دعا مینوشت و تقریبا صیغهی نامزدی همهی عروس و دامادهای روستا رو خونده بود. توی مراسم ختمش هیچکس نبود که قرآن بخونه. شیخ مصطفی سواد مدرسهای نداشت و قرآن رو پر از غلط میخوند. عمو رحمان هم منتظر تعارف بود ولی پسرای سید مهدی، قبولش نداشتند. متوجه پچپچهای دم در مسجد شدم. در حال پرسوجو بودند که کی بلده قرآن بخونه و به نتیجه نمیرسیدند. رفتم جلو و گفتم: «من بخونم؟». پسر بزرگ سید مهدی دماغش رو بالا کشید. نگاهی به دماغ دراز و سیبیلهای تازهشکفتهی من انداخت و گفت: «مگه قرآن بلدی؟». گردنم رو صاف کردم و گفتم: «بله». گفت: «برو بخون».
یک آن چشمام سیاهی رفت. چرا همچین غلطی کردم؟ مگه من اصلا فرق ز و ضاد رو میدونستم؟ صدای تپشهای قلبم رو میشنیدم و نبض روی شقیقههام رو حس میکردم. نگاهی به مسجد انداختم. هنوز کسی نیومده بود. ده-پونزده نفری دور مسجد به دیوارها تکیه داده بودند. خلوتی مسجد برام دلگرمی بود. عمو رحمان ردیف آخر مسجد نشسته بود و داشت با پیرمردی که کنارش بود صحبت میکرد. هر چند کل مدت نگاهش زیرچشمی به سمت در بود. سرم رو انداختم پایین و با قدمهای لرزان رفتم سمت محراب. جلوی محراب یه رحل قرآن بود و قرار بود اونجا بشینم. سنگینی نگاه جمعیت رو حس میکردم. نگاههای معنادار عمو رحمان و نگاه منتظر پسر سید مهدی باعث میشد بیشتر استرس بگیرم. توی سرم هزارتا چیز مشغول چرخیدن بود و مهمتر از همه فرق ز با ضاد. تنها دلگرمیم صدای «و لا الضالین» سید مهدی بود که خوب خاطرم مونده بود. با خودم گفتم هر جا ضاد بود مثل و لا الضالین سید مهدی تلفظ کن و هر جا ز بود مثل زنبور. فهرست رو باز کردم و دنبال الرحمن گشتم. پیدا نمیشد که نمیشد. یک لحظه به سرم زد مثل فال قرآن رو باز کنم و همینطوری بخونم. دوباره ترسیدم که گیر کنم و بلد نباشم. نقشه عوض شد، اول سورهی حمد رو میخونم تا الرحمن پیدا شه. همونطور که مثل بیسوادها توی فهرست دنبال الرحمن بودم، شروع کردم.
صدای جیغ و خروسیم شروع به لرزیدن کرد و متاسفانه دکمه برگشتی نداشت. توی مدرسه و سر کلاس قرآن چندباری با صوت خونده بودم؛ ولی هیچوقت اینطور نشده بود. استرس آدمبزرگها و مراسم رسمی ختم باعث شده بود صدام به لرزش بیافته. بعد از بسمالله سرم رو بالا آوردم. هیچکس توجهی نداشت. من هم گفتم هر چه باد آباد. شروع کردم به خوندن حمد و تا و لا الضالین پیش رفتم. نهایت هنرم رو روی و لا الضالین به خرج دادم و زبونم رو مثل قاشق پهن کردم تا صدای سید مهدی رو بده. همچنان کسی توجهی نداشت.
خون توی سرم جریان افتاده بود و حس میکردم تب دارم. احتمالا گوشهام سرخ شده بود. از طرفی داشت خوشم میاومد. حالا میفهمیدم چرا عمو رحمان دنبال اذان گفتن و مداحی بود. خوندن جلوی جمعیت لذت داشت. بعد حمد شروع به خوندن الرحمن کردم. آیههای کوتاهی داشت. تا میاومدم اوج بگیرم آیه تموم میشد. هر بار که به «فبای آلاء ربکما تکذبان» میرسیدم اعتماد به نفسم بیشتر میشد و نفسی تازه میکردم. اواخر سوره بودم که سرم رو بالا آوردم و نگاهی به مسجد انداختم. یک آن جا خوردم. مسجد کیپ تا کیپ پر شده بود. باورم نمیشد که چقدر سریع چنین جمعیتی اومده بود. حدود صد نفر توی مسجد بودند. شور و شوق عجیبی داشتم. دیگه نه به ز فکر میکردم و نه هیچ حرفی دیگهای. هر بلایی دلم خواست سر حروف الفبا آوردم و به نظر برای کسی زیاد مهم نبود. الرحمن تموم شد و ادامه دادم. اذا وقعت الواقعه. موتورم گرم شده بود و میخوندم که یه آخوند از در وارد شد. همه بلند شدند. من هم به تبع جمعیت از جام بلند شدم و حاجآقا سلامعلیکمگویان و دستبهسینه بالای منبر رفت. من هم دیدم به نظر دیگه نیازی به قرآن نیست. یواش رفتم و کناری نشستم.
بعد مسجد، عمو رحمان که مثلا خودش رو به اون راه زده بود اتفاقی من رو دید و باهام دست داد. دستم رو دو دستی گرفته بود و ول نمیکرد. گفت: «آفرین به پسر مشتی عبدالله. چه صدای دلنشینی». تشکر کردم و دستم رو به زحمت رها کردم. من اصلا پسر مشتی عبدالله نبودم. میخواست اشراف اطلاعاتیش رو به رخم بکشه و من هم نم پس ندادم.
سالها گذشت و آدمهای زیادی مردند. بارها برای خوندن قرآن توی مراسمهای ختم دعوت شدم؛ با این حال هر دفعه عمو رحمان رو معرفی کردم. حالا تقریبا همهی مراسمهای ختم توسط مافیای عمو رحمان اداره میشه و پسر مشتی عبدالله هیچ تلاشی برای قرائت مجدد قرآن نمیکنه. عمو رحمان خبر نداره که مشغول تمرین «حی علی الصلاه» هستم. ختمها میان و میرن، اذانه که همیشه هست. من آفتاب هستم که بیدریغ بتابم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
تقصیر من است!
مطلبی دیگر از این انتشارات
تمام جوجه اردکها زیبا هستند!
مطلبی دیگر از این انتشارات
راز بقا: همیشههای در هرگز