صرف‌نوشت

لپ‌تاب رو برداشته بودم که خیر سرم دنبال کار بگردم و الان دارم تو ویرگول بعد از مدت‌ها تایپ میکنم.ساعت 4 و نیم یا 5 باید برم پیش بشیر تا تا سینی‌ها رو رنگ کنیم و زیرسیگاری‌ها رو هم آماده کنیم. یکی دو هفته‌س با بشیر دارم کار می‌کنم. یه پیرمرد 65 ساله، با یه زن 45 ساله و سه‌تا بچه‌ی 25 ساله و 20 ساله و 5 ساله! نجار خفنیه ولی حیف که بد قوله و این بدقولیش جمالات یدی و مخلوقات نفسی‌ش رو به باد میده. قرار شده پیج بزنم و زدم و وسایل چوبی توش بفروشیم و سودشو بین خودمون تقسیم کنیم! 2 اون و 1 من! هم ادمینی می‌کنم و هم شاگردی و این سهم برام کافیه تا زندگیمو یه سر و سامونی بدم.

با اینکه سه روزه از ارومیه برگشتم ولی دلم برای ارومیه تنگ شده و دارم به این فکر میکنم که شاید بعد از اینکه دکترامو گرفتم و خواستم برگردم و مطب باز کنم، توی ارومیه باشم که هم به خونه‌مون نزدیکه و هم اینجا دارم خاطره‌سازی می‌کنم و باحال میشه اینجوری!

سینی‌هایی که من و بشیر درست کردیم واقعا خیلی باحالن. آدم دلش نمیاد به عنوان سینی ازشون استفاده کنه و میگه باید زد قد دیوار و نشست به تماشای رگه‌های نازک و زیبای چوب روسی کفش.

دارم با کمالگراییم به شدت مقابله می‌کنم و عملگرایی رو جایگزینش میکنم.حال میده اینکه کلی کار تو یه روز انجام بدی و از 10 تا کار حداقل یکیش به کمالی که میخوای برسه! بازم کمالگرایی تو وجودم هست هاا... ولی دارم هدایتش میکنم به سمت کمال عملی. یعنی کیفیت کار برام مهم نباشه و بلکه کمیتشون به کمال برسه. این کمالگرایی واقعا صدمیارزه به اون کمالگرایی قبلی!

زندگیم رو به راهه و زخم های روحی روانی‌ای که 4 سال بودد سر باز زده بودن و امانمو بریده بودن دارن کم کم رنگ خودشونو میبازن و این برای من بالاتر از کافیه!