منِ ۱۰ ساله

"من مکانی را که مرا آزرده بود ترک کردم، ولی ترک آنجا هم مرا شاد نکرد."

امروز جشن فارغ التحصیلی مدرسه ی قبلیم بود و چون من از دبستان همین مدرسه فارغ التحصیل شدم، دعوت بودم. وقتی دوباره بعد سه سال چادر سرم کردم و رفتم توی مدرسه ای که سال های سال هرروز صبح رفتم توش، خیلی حس عجیبی داشت. خیلی. انگار یکی دستش رو گذاشته بود روی قفسه سینه م و نمی ذاشت راحت نفس بکشم. وقتی بچه ها رو بغل کردم و چهره ها رو یکی یکی بعد سه سال دیدم، شروع کردم به به یاد آوردن اسماشون. زینب، نورا، فاطمه، نازنین زهرا، مبینا...

بعضیاشون مهربون تر بودن، بعضیا سرد تر، بعضیا چشماشون اشکی بود. تنها چیزی که توی همه شون مشترک بود این بود که همه شون همون آدم هایی بودن که ۸ سال تمام می شناختم. و این خیلی عجیب و ترسناک بود. هدی هنوز به طرز وحشتناکی مهربون بود، سارا هنور پاپیولار گرل مدرسه بود، محیا هنوز زیردست آدما بود، حوریه هنوز بامزه بود، ثمین هنوز لبخندش قشنگ بود، فاطمه هنوز خوش قلب بود، حنانه هنوز انرژیش زیاد بود، زینب هنوز خوشگل بود، مبینا هنوز بدجنس بود، نازنین زهرا هنوز مغرور بود، زهرا هنوز لات بود، تسنیم هنوز باوقار بود.

انگار فقط من عوض شده بودم. انگار بدونِ اینکه بفهمم از بچه ها دور شده بودم. از قالب ۳ سال پیشم جدا شده بودم. دیگه "مفیدی" بودم. دیگه از خودشون نبودم. وقتی فیلم هاشون رو پخش کردن، من از یه جایی به بعد توی فیلم ها نبودم. من رفته بودم. از بیخ و بن اون مدرسه رو ترک کرده بودم.

حنانه گفت صدام عوض شده، یکی دیگه که یادم نمیاد گفت بلند تر شدم، یکی گفت موهام هنوز فره. اینکه بعد ۳ سال هنوزم همه شون رو می شناختم منو ترسوند. این ذهن چیه؟

وقتی معلم ها رو دیدم، فهمیدم که بیشتر از بچه ها دلم برای معلم هام تنگ شده. وقتی خانم صمدیان فر و محلوجیان منو دقیق یادشون اومد، خیلی خوشحال شدم. احساس مهم بودن کردم. مانلی ۱۰ ساله برگشت. و وقتی خانم الهیان رو دیدم، نشناختمش. انقدر پیر و شکسته شده‌. غم از دست دادن عزیز این آدم رو ۲۰ سال پیر کرد.

وقتی فیلم های سال نهمشون رو پخش کردن، فهمیدم که این مدرسه بدون من هم در جریان بوده. بعد رفتن من متوقف نشده. من فقط یه دانش آموز بودم. نمی دونم چرا همیشه فکر می کردم با رفتن من از هم می پاشه این مدرسه. توی فیلم فهمیدم این بچه ها هم بهشون خوش گذشته. مثل من. خوشحال شدم براشون. بالاخره یه زمانی مهم ترین بخش زندگی همدیگه بودیم.

درسته که کل جشن رو معذب بودم، خسته بودم و بهم خوش نگذشت ولی در هر صورت، دلم براشون تنگ شده بود.

-مانلی

-چهارشنبه، ۲۱/۳/۱۴۰۴

مشت ک بود این بود که