سفر به بالاسر ایران(۱)

سفر به بالاسر ایران - بخش یکم
نوشته: محمدرضا اجاقی

مسیرتبریز تا صوفیان خیلی جالب نبود. پربود از کارخانه و کارگاه صنعتی و کامیون های بزرگی که دود سیاهشان آزارم داد. با این حال بی وقفه رکاب زدم. می خواستم سریع تراز این مسیرصنعتی خارج شوم.

ازصوفیان به بعدجاده بهتر و خلوت تر شد. مثل این که تبریز زور صنعتی اش از سمت شمال غرب، فعلا تا صوفیان رسیده. نیمه های راه صوفیان به مرند دوسه جا که سربالایی تندی بود کم آوردم و ناچار دست گرفتم. روز اول بود و فشار زیادی به خودم آورده بودم. پیش از این تجربه دوچرخه سواریم این ها بودند: از تهران تا چیتگر، از تهران تا کرج، از تهران تا شهرپرند و یک باربهشت زهرا و چند باری هم شهرری و برگشت. همۀ این ها در فاصله های طولانی هفت هشت ساله بود. حالا این اولین بار است که چنین به جاده زده ام.

بعد ازپلیس راه مرند، افتادم به سرازیری و تاخود شهر بی رکاب رفتم. بالاخره هرسربالایی، یک سرپایینی هم دارد. بعد از هشتاد کیلومترپا زدن، ساعت دو بود که به مرند رسیدم. شهربه خواب بعد ازظهرتابستانی رفته بود. به همین خاطرجز عده ایی که لابد دلیلی برای تردد در آن ساعت گرم تابستان داشتند، بقیه مانند همه شهرستان های ایران به خانه هایشان رفته بودند. اولین کاری که کردم به یک رستوران در مرکزشهررفتم تا غذا بخورم. باید حسابی فعالیت بدنی داشته باشی تا درک کنی، خوردن یک چلو مرغ بدون آن که حتی یک دانه برنج را هم نخورده باقی بگذاری یعنی چه. هفده هزارتومان پول آن شد که به نظرم کمی زیاد آمد.

مرند یک شهرقدیمی درآذربایجان است. دشتی وسیع و سرسبز، پرازباغات میوه و محصورمیان کوهها که ازمیان آنها، کوه میشو ازهمه بلندتر است. چند کیلومترمانده به شهر از آن عبور کرده بودم.

دو راه بیشترنداشتم. یا بعد ازکمی استراحت و کاسته شدن از گرمای هوا، به طرف جلفا که از مرند تا آن جا هفتاد کیلومتر بود، ادامه می دادم یا این که جایی برای شب مانی پیدا می کردم. ازجلوی گاراژ خطی های مرند به جلفا که گذشتم، ازیک راننده این خط در مورد جاده جلفا سوال کردم که گفت چند تا سربالایی تند دارد و بعد پیشنهاد داد که درازای بیست وپنج هزارتومان، مرا به جلفا برساند. به او گفتم هرچند خسته ام ولی برای دوچرخه سواری آمده ام.

تصمیم گرفتم شب را بمانم و صبح با انرژی کامل ادامه بدهم. دوتا مسافرخانه سرزدم که یکی ازیکی بدتربود. قدیمی و شاید مربوط به دوران رضاخان یا حداکثرپسرش. قدیمی بودن بدنیست و اگر مانند مسافرخانۀ تبریز قدیمی و تمیزباشد و تازه آدم را یاد شهریارشاعرهم بیندازد، خیلی هم خوب هست. اما قدیمی به معنای کثیفی و رعایت نکردن کمترین بهداشت، خوب نیست.

تنها راه رفتن به هتل بود که سرازقبرستان درآوردم. به دنبال آدرس پارکی که گرفته بودم تا شاید جایی برای خوابیدن درآن پیدا کنم از شهرخارج شدم و به جایی وارد شدم که روی سردرش نوشته بود آرامستان. و واقعن هم آرامستان بود و خیلی هم خوب شد که آدرس را اشتباه رفتم. ورودی آرامستان فضای سبزی داشت و سه سکوی سیمانی مسقف که برای اتراق کردن ساخته بودند. روی یکی ازآن ها ارابۀ مرگ گذاشته بودند.
کالسکه ایی چوبی که درقدیم برای جنازه کشی ازآن استفاده می کردند. تاحالا فقط توی فیلم های خارجی از این ارابه ها یا تابوت کش ها دیده بودم. شاید هم مخصوص اعیان و اشراف قدیم بوده.

آن قدرخسته بودم و آفتاب تند و تیز می تابید که برای فرار از آن به سایه درختی پناه بردم و تقریبن تا سه ساعت بعد که دیگر تصمیم گرفتم درهمین قبرستان یا آرامستان بخوابم، به صورت درازکش ماندم.

همان وقت که من وارد آرامستان شدم تشییع جنازه یک نفربود که فکرکنم کارشستنش تمام شده بود و درمسجدی که پشت سرمن قرارداشت، داشتندنمازش را می خواندند. دومرد سیاه پوش وسه زن چادری ازماشینی که باعجله جلوی فضای سبز پارک شد، پیاده شدند. ازجلوی من که ردشدند نگاهی به دوچرخه و خودم انداختند و به ترکی چیزی گفتند و خندیدند و بعد با عجله رفتند که به نمازمیت برسند.

من درحالتی که معلوم نبود خوابم یا بیدار، همان طور درازکش ماندم. یک ساعت بعد عده ایی که تعداد شان زیاد هم نبود، ازمراسم خاک کردن جنازه برگشتند و سوار برموتور و ماشین هایشان شدند. ازحالت چهره شان معلوم بود که فرد فوت کرده سنش زیاد بوده. تعداد اندک آدم هایی هم که آمده بودند نشان می داد که متوفی چیزی زیادی از مال دنیا نداشته. دو آخوند جوان آخرین نفراتی بودند که سوارخودرویی شدند و رفتند. حالا دیگرمن مانده بودم و یک قبرستان بزرگ و یک نگهبان پیرکه لباس فرم آبی رنگی برتن داشت و هر از گاهی این طرف و آن طرف می رفت.

وقتی تصمیم قطعی گرفتم که بمانم، ازنگهبان پرسیدم آیا ماندن درآن جا ایرادی ندارد که نگهبان جواب داد باید با مدیر آرامستان هماهنگ کنم. مدیرتوی ساختمانی کوچک کنار در ورودی آرامستان توی یک اتاق نشسته بود و داشت با تلفن حرف می زد. وقتی حرفش با تلفن تمام شد، من درخواستم را مطرح کردم و گفتم که دارم با دوچرخه مسافرت می کنم. مدیرگفت که نمی تواند اجازه خوابیدن درآن جا را بدهد و بهتراست به شهرداری مراجعه کنم. من که حدس زدم، منظورش داخل ساختمان است سریع گفتم که منظورم داخل محوطه و مشخصن روی یکی ازسکوهای سیمانی مسقف است. با روشن شدن موضوع گفت که داخل محوطه اشکالی ندارد. من هم تشکرکردم و از ساختمان بیرون آمدم. کمی قبل از غروب آفتاب سری به قبرستان زدم. چند ردیفی که نگاه کردم به این نتیجه رسیدم که مردم این منطقه عمرشان زیاد است. بیشترشان در سنین بالای هفتاد سال فوت کرده بودند. در گوشه ایی از قبرستان سه قبر که تل خاک تازه رویشان نشان می داد مرده هایشان زمان زیادی نیست خاک شده اند، بوی بدی به دماغم خورد. شاید صاحبانشان درحال حل شدن درخاک بودند. به یاد کفتارها افتادم که شنیده بودم که این بو آن ها را به خود جذب می کند و با خود فکرکردم که اگرشب به این جا بیایند شاید برای من هم خطرناک باشند ولی بعد فکرکردم که من هنوز زنده ام.

بیشترقبرها یک سنگ عمودی هم داشتند که رویشان عکس مرده ها را حک کرده بودند. جهت نگاه همه شان طوری بود که یک آن نگاه شان از تو بریده نمی شد. آن هایی که لبخند برلب داشتند، انگاربه تو پوزخند می زدند و همۀ این ها به آدم پیام مرگ می داد. برای این که کاری کرده باشم و وقتی بگذارنم با یک بطری آب که گوشه ایی افتاده بود شروع کردم به درختچه ها و گل هایی که ازفرط گرما داشتند خشک می شدند، آب دادن.

کیسه خوابم را روی سکو انداختم و بعد داخل آن خزیدم. ساعت ده شب بود. خوشبختانه از پشه خبری نبود. هوا هم خنک شده بود. از دورصدای پارس سگ ها شنیده می شد. دوباره به کفتارها و مرده ها فکرکردم. تمام آن چیزهایی که از کودکی تا حالا دربارۀ مرده و قبرستان شنیده بودم به یادم آمد. نباید ترسی به خودم راه می دادم. باید از زنده ها ترسید نه از مرده هایی که زیرخروارها خاک به خوابی ابدی فرو رفته بودند. دراین افکار بودم که خش خشی ازپشت سرم شنیدم، سریع به همان حالت خوابیده سربرگرداندم. چیزی ندیدم. بلند شدم و به اطرافم نگاهی انداختم. نگهبان داخل اتاقش داشت تلویزیون نگاه می کرد. نگاهم که به طرف قبرستان چرخید، همه چیز نشان از آرامش در این نقطه از جهان می داد.

ادامه دارد...

سفر به بالاسر ایران/محمدرضا اجاقی/مرداد1394