سفربه بالاسر ایران(۲)

سفر به بالاسر ایران - بخش دوم
نوشته: محمدرضا اجاقی

از آرامستان که خارج شدم هنوز سرازیری بود. نسیم خنک صبح گاهی، بوی علف های مزارع اطراف و سکوت وقتی که هنوزخورشید طلوع نکرده، کافی بود تا آدم از این که به این دیرخراب آباد افتاده پشیمان نشود. اما کمی بعد همه این ها با دودی که به هوا می رفت، محو شد. به فاصله دو سه کیلومتری از کنار جاده در میان کوهها انگارچیزی آتش گرفته بود. هرچه جلوترمی رفتم دود بیشتر و تنفس سخت تر می شد. بویی که مشام را آزار می داد، شکی باقی نمی گذاشت که عده ایی دست به سوزندان زباله زده اند. کمی جلوتربا دیدن تابلوی کارخانۀ تولید کود کمپوست، معلوم شد که این عده کسی نیست جز بخش دولتی که راه بهتری برای دفع زباله نیافته اند. زباله محصول مصرف گرایی است. چه دفنش کنی، چه بسوزانیش، چه به آبش بدهی، نتیجه اش تخریب محیط زیست است. باید از داخل خانه ها آن را مدیریت کرد تا کمترتولید شود.

هرچه به جلفا نزدیک ترمی شدم، ارتفاع کمتر و هوا گرم تر می شد. فکر کنم ده پانزده کیلومترمانده به جلفا دیگرپا نزدم. تا خود شهر سرازیری بود.

جلفا شهری مرزی و نسبت به مرند و تبریز گرمتر است. ازمیدان اصلی شهرمی توان با صد و چند قدم به خاک نخجوان رسید. یک جمهوری خودمختارکه مربوط به آذربایجان است. بعد از قضیۀ قره باغ یا به قول ارامنه آرتساخ، ارتباطش با باکو از راه ارمنستان که در دوران شوروی همه یکی بودند، قطع شده و مردم این جمهوری کوچک ناچارند از نوار مرزی ایران به بیله سوار و از آن جا به باکو بروند.

دوچرخه را کول کردم و با خود به پشت بام بردم. چون مسافرخانه جای دیگری برای دوچرخه نداشت. از در که وارد می شدی، یک زیرپله ایی بود که آن را مکان پذیرش مسافر کرده بودند. بعد ازپله های بلند و ناهمگونی بالا می رفتی تا به یک راهروی دراز و باریک برسی که درهای دوازده سیزده اتاق به آن بازمی شد. حمام و دستشویی هم داخل همین راهرو بودند. درکل مسافرخانه ایی قدیمی ولی نسبتن تمیزبود. حداقل دوتا ملافۀ تمیزبه آدم می دادند تا شب را تا صبح با اکراه به سرنکنی. من اول به حمام رفتم و بعد ناهار را در رستورانی نزدیک مسافرخانه خوردم. بعد برگشتم و در اتاقی که تنها یک پنجرۀ کوچک به پشت ساختمان داشت و بیشتر به سلولی ازیک زندان شبیه بود، استراحتی کردم. برای همین اتاق سه چهار متری، بیست هزارتومان دادم که مسافرخانه چی منت هم گذاشت که اتاق دوتخته و قیمتش چهل هزارتومان است.

خیلی گرم و دم کرده بود. تا می آمد چرتم بگیرد دمای بدنم چنان بالا می رفت، که چرتم پاره می شد. با این حال تا ساعت شش عصر درازکش ماندم. آن قدرعرق کرده بودم که می خواستم دوباره دوش بگیرم. ولی شرایط حمامی که همۀ مسافرها ازآن استفاده می کنند طوری نبود که آدم رغبت کند، دوباره تنی به آب بزند.

غروب خورشید بود که به مرکزشهر رفتم. الان چند سالی است که جلفا را منطقۀ آزاد کرده اند. به همین خاطربازارها و مراکزخرید زیادی به راه افتاده تا برای مسافرهایی که به این منطقه می آیند، سیاحت و تجارت را به هم گره بزنند. اما به نظرمی رسد بیشتربه کام چینی ها شده. هرچند این جا و آن جا نام ترکیه هم به چشم می خورد. من که چیزی از منطقۀ آزاد بودن نفهیمدم. جز یکسری اجناس درجه چندم چینی و خودروهای لوکسی که داخل شهر جولان می دادند.

البته رفت و آمد مردمان آن طرف مرز، موجب رونق بقالی ها و میوه فروشی ها شده. به نظرمی رسد که اهالی نخجوان بیشتر مایحتاج روزانه شان را از جلفا تهیه می کنند. کم نبودند خواربارفروشی هایی که مشتری هاشان زنان و مردان نخجوانی بودند. این غیر از احتیاج پزشکی است که این آدم ها را تا تبریزو تهران هم می کشاند. مسافرخانه ایی که من شب را در تبریز درآن خوابیدم، اکثر مسافرهایش همین مردم آن طرف مرز بودند. همۀ این ها به اضافۀ علاقه ایی که آن ها به سرزمین ایران دارند، موجب این رفت و آمد شده.

صبح گرگ و میش بود که راه افتادم. شهر هنوزبیدارنشده بود. توی پارکی که آخر شهربود، چادرهای زیادی برپا شده بود. عده ایی هم تو پیاده رو زیرسقف آسمان خوابیده بودند. پلاک ترانزیت بعضی از ماشین ها نشان می داد صاحبان شان از ارمنستان برگشته اند. قبل از آن که وارد جادۀ نوار مرزی شوم، ایستادم تا هوا کمی روشن شود. باد ملایمی که گاه تند می شد، به صورتم می خورد و من سعی کردم حس بد خوابی شب گذشته را به نشاط صبح گاهی تبدیل کنم. دو ماشین که سرنشینانش زنان و مردان جوانی بودند، بی توجه به تابلویی که سمت نوردوز را نشان می داد، ازمن آدرس جادۀ نوردوز را پرسیدند. من هم با اطمینان جهت را نشان شان دادم. آن ها هم رفتند. شاید داشتند به ارمنستان می رفتند تا به قول آژانس های گردشگری، لذت یک سفر نیمه اروپایی را تجربه کنند.

چشمم که به جمال ارس روشن شد، دلم حسابی برایش رفت. ارسی که آرزوی دیدارش را داشتم حالا دربرابرچشمانم چه زیبا و با وقار جاری بود. ناخودآگاه گفتم سلام ارس!

ارس یا به زبان محلی آراز، رودی است که از کوههای هزارچشمۀ ترکیه سرچشمه می گیرد و بعد از گذر از مرز ایران و نخجوان و ارمنستان و آذربایجان به رود کورا یا همان کوروش درجمهوری آذربایجان می ریزد و از آن جا به همراه این رود رهسپار دریای خزر می شود.

فکراین که این رود چند هزار سال است که جاری است مرا به اعماق تاریخ برد. تا آن جا که تاریخ در حافظه دارد این رود جنگ ها و خونریزی هایی فراوانی دیده و آخرینش جنگ قره باغ بود. اما این رود جاری است تا زندگی ببخشد و در آن صبح تابستانی چنان پرآب بود که آدم را به وجد می آورد و یک لحظه فکراین که اگراین رود هم روزی خشک یا کم آب شود، تنم را لرزاند.

هرچه پیش می رفتم باد شدیدتر می شد. اما خوشبختانه با خود هیچ گردوخاک یا غباری نمی آورد. دو سه کیلومتربیشترنرفته بودم که جاده خراب شد. روکش آسفالت را کنده بودند تا مرمتش کنند. چند ماشین آسفالت کاری بی کار کنارجاده پارک شده بودند. باید احتیاط می کردم تا پنچرنشوم. پیرمردی داشت روی تخته سنگ های کنار رود، یک قوطی فلزی باریک شبیه فلاکس چای را که رنگ و رویش حسابی سیاه شده بود، توی آتش می کرد. باد حسابی هیزم را شعله ورکرده بود. از پیرمرد پرسیدم تاکجا جاده خراب است. گفت زیاد نیست و بعد به چای دعوتم کرد. پیرمرد نگهبان ماشین آلات آسفالت کاری در آن روز تعطیل بود.

نوشیدن چای در آن ساعت که خورشید داشت بالا می آمد و ارس در کنارت به چم و خم جاری بود، حسابی چسبید. من هم کمی بادام به پیرمرد دادم تا کمی از محبتش را جبران کرده باشم.

باد، باد، باد... هرچه پیش می رفتم باد شدیدترمی شد. تا حالا به نبرد باد نرفته بودم. گاهی چنان می وزید که حتی در سرازیری دوچرخه از حرکت بازمی ایستاد.

کم کم تعداد ماشین ها روی جاده بیشتر می شد. چون روز جمعه بود، علاوه بر عده ایی که بار سفربرای ارمنستان بسته بودند، عده ایی هم که پلاک ماشین هایشان بیشترمربوط به آذربایجان بود، آمده بودند تا تفریحی بکنند و بیشترشان هم رهسپار تفرجگاهی به نام آسیاب خرابه و آبشارش بودند، که ازجلفا سی و پنج کیلومتر فاصله داشت. با پرس جویی که کردم معلوم شد در تفرج گاه آسیاب خرابه، رستوران و... دایر است. تصمیم گرفتم درآسیاب خرابه تجدید قوایی بکنم و بعد به طرف سیه رود ادامه بدهم. اگرباد مجال می داد.

ادامه دارد...

سفربه بالاسرایران/محمدرضا اجاقی/مرداد1394