سفر به بالاسر ایران(۱۰)
سفر به بالاسر ایران- بخش دهم/ پایانی
نوشته: محمدرضا اجاقی
تا ساعت پنج عصرکه هوا کمی خنک شد، به حالت خواب و بیداری بودم. کم کم جوانانی از شهرآمدند تا داخل آلاچیق ها قلیان بکشند. شاید این تنها تفریح وسرگرمی غیرسالمی بود که می توانستند انجام دهند.
ده کیلومترباقی مانده را پیاده و سواره به هرجان کندنی بود، طی کردم. راستش تقصیردوچرخه نبود. این من بودم که دیگرتوان پا زدن نداشتم. وقتی داشتم از آخرین سربالایی تیزی که به کلیبرمی رسید بالا می رفتم دانستم که به آخر این سفر رسیده ام.
به داخل شهرکه رسیدم، خورشیدداشت آخرین لحظه های فرودش را انجام می داد. ازیک وانتی که ازاصلاندوز آمده بود، نیم کیلو شلیل خریدم و دردم همان جا خوردم. ازبس که عطش داشتم.
آدرس پایانۀ مسافربری را پرسیدم و مستقیم به آن جا رفتم. اتوبوس نیم ساعت پیش حرکت کرده بود و تا روز بعد اتوبوس دیگری نبود. یا باید شب را درکلیبرمی خوابیدم یا این که به اهریا تبریز می رفتم. راستش کلیبر را سه سال پیش دوشب درآن خوابیده بودم. یک شبش را پای قلعه بابک توی یک کمپ گردشگری و یک شب را هم توی شهر. پس ماندنم اگرمی خواستم سفرم را تمام کنم لطفی نداشت. فکرکردم اگربه اهربروم شاید بتوانم با اتوبوس های آن جا به تهران برگردم.
کلیبرشهری است میان کوهها که بخشی از آن را جنگل های ارس باران فرا گرفته. دوچرخه سواری دراین شهرکاری سخت است چون سربالایی های تند و تیزی دارد. حالا با آن همه خستگی و کوفتگی داشتم یک سربالایی تند و تیز را بالا می رفتم تا به سرجادۀ اهر برسم.
تاکسی خطی های اهرسرجاده بودند. راننده ای که نوبتش بود مسافرصدا می زد. داخل ماشینش دومسافرنشسته بودند. به او گفتم که آیا می تواند مرا با دوچرخه ام به اهرببرد. گفت که چرا نمی تواند ولی باید هزینه اش را بدهم. بعد ازکمی چک و چونه قبول کرد که کرایۀ دو نفر را بپردازم. دوچرخه را با کمک رانندۀ همکارش طوری داخل صندوق عقب جا داد که چرخ جلویش بیرون افتاد.
بعد ازپنج روز دوچرخه سواری وقتی سوار ماشین شدم حس عجیب وغریبی پیدا کردم. یک جور حس بیگانگی داشتم. انگار اولین بار است که سوار این چهارچرخ فلزی می شوم. به ویژه وقتی که با سرعت جاده را پشت سرمی گذاشت و مناظریکی پس از دیگری از جلوی چشمانم رد می شدند، حیرت می کردم.
مدام برمی گشتم و به عقب نگاه می کردم. نگران دوچرخه ام بودم که اتفاقی برایش نیفتد. راننده خیلی تند می رفت و از همۀ ماشین ها سبقت می گرفت. بیچاره دوچرخه ام. دوچرخه ایی که پابه پای ارس پیش رفته بود و باد را آن چنان شکست داده بود حالا توی صندوق عقب با آن وضع ناخوش آیند درازکشیده بود. مانند اسبی که دست و پایش را بسته و به زور سوار ماشینش کرده باشند. راننده وقتی فهمید که چه مسیرطولانی را تا کلیبرآمده ام به دوچرخه ام لقب سالار داد. خودش یک رانندۀ قهاربود. اگرشرایطش فراهم بود به راحتی می توانست در مسابقات اتومبیلرانی مقام کسب کند. توی شهرشان به قناری معروف بود. به خاطراین که پشت هرماشینی که قرار می گرفت چهچه می زد تا از آن ماشین سبقت نمی گرفت چهچه اش را قطع نمی کرد. راه یکساعته تا اهر را کمتر از نیم ساعت طی کرد.
وقتی دوچرخه ام را دوباره دست گرفتم، هوا دیگرتاریک شده بود. با آنکه قناری گفته بود که تا ساعت یازده هم اتوبوس برای تهران است، تصمیم گرفتم که شب را در اهر بمانم. با این تن عرق کرده و خسته درست ندیدم سوار اتوبوس شوم. اهر را هم فقط همان دفعه که به کلیبر رفتم گذری از آن رد شده بودم. فرصتی بود تا حسابی بگردمش. به دنبال یک مسافرخانه گشتم تا بالاخره آن را درطبقۀ دوم یک ساختمان که زیرش چند دکان آهنگری و دروپنجره سازی بود و درقسمت قدیمی شهر قرار داشت، یافتم.
مثل همۀ مسافرخانه ها قدیمی و قناس بود. از مسافرخانه چی پرسیدم که آیا حمام دارد که داشت. به حمام بیشتر از خواب نیاز داشتم. اتاق یک تخته ایی را که تنها یک پنجرۀ کوچک به راهرو داشت به من داد. درست است که اتاق خفه ایی بود ولی از اتاق هایی که پنجره اش به خیابان بازمی شد بهتربود. لااقل صدای ماشین ها خواب برآدم حرام نمی کرد.
مشکل تنها دوچرخه ام بود که نمی شد آن را مثل مسافرخانۀ تبریز کول کرد و توی اتاق برد. هم راه پله ورودی تنگ و سقفش کوتاه بود و همین که اصلن جایی برای گذاشتن دوچرخه نبود. مسافرخانه چی پیشنهاد کرد آن را داخل دکان آهنگری بگذارم و بعد خودش رفت سفارشم را کرد.
اولین کاری که کردم به حمام رفتم. تازۀ تازه شدم. بعدهم رفتم و دریک غذا خوری که روبروی مسافرخانه بود قرمه سبزی خوردم. تا آمدم بخوابم دیگرساعت یازده شب شده بود. این اولین شبی بود که می توانستم با خیال راحت تا هروقت صبح که دلم می خواست بخوابم.
صبح ساعت هشت بود که بیدارشدم. قبل ازآن که برای صبحانه بروم، رفتم و از پشت در مشبک دکان آهنگری که هنوزبسته بود به دوچرخه ام نگاهی انداختم. پشتش به من بود. شاید از این که داخل یک دکان آهنگری زندانی شده ناراحت بود.
بالاخره بعد از پنج روز توانستم صبحانه کره و عسل محلی بخورم. در اهر دکان هایی که عسل و لبنیات می فروشند صبحانه هم می دهند. قیمت یک پیاله کره و عسل با نان بربری تازه و چای پنج هزارتومان شد. به جای کره می شود سرشیر هم سفارش داد.
شهر هنوز به جنب وجوش در نیامده بود که سوار یک تاکسی شدم و به ترمینال رفتم تا بلیط اتوبوس برای تهران بگیرم. ساعت ده شب را گرفتم تا فرصت کنم حسابی اهر را زیرپا بگذارم.
اول به بازار سرپوشیده رفتم. تازه باز شده بود. جزمن و یک زن که پشت ویترین یک مغازۀ طلافروشی داشت به طلاها نگاه می کرد کسی نبود اما به مرورشلوغ شد. اهرمرکز ارسباران است. بیشتر روستاها وعشایرمنطقۀ ارسباران محصولات کشاورزی و دامی شان را به این شهرمی آورند می فروشند و بعد ازهمین بازارکفش و لباس و دیگر مایحتاج زندگی شان را می خرند.
بعد ازبازاربه مسافرخانه برگشتم ببینم تخلیه اتاق چه ساعتی است. ساعت ده بود. وسایلم را جمع کردم و ازمسافرخانه چی خواهش کردم که آن ها را تا شب برایم نگه دارد. مسافرخانه چی به سختی پذیرفت. درکل آدم سختی بود. دیشب هم وقتی یک ملحفۀ اضافه خواستم نداد. دوچرخه را هم صاحب دکان آهنگری روبروی دکانش کنار خیابان گذاشته بود. از اوخواهش کردم که هم آن جا بماند تا شب به دنبالش بیایم. با روی باز گفت که خیالم راحت باشد. حالا دیگربا فراغ بال به شهرگردی رفتم. یک چیزجالب در اهر دکان هایی بود که در مرکزشهر کار تزریقات و پانسمان انجام می دادند که تعدادشان هم زیاد بود. بعضی هاشان فشارخون و آزمایش قند خون هم می گرفتند. یک باردیگربه بازار رفتم و تا ساعت نه شب که رفتم دوچرخه و وسایلم را گرفتم یکسره پیاده روی کردم. دیگرآنقدرتوی شهررفت و آمد کرده بودم، کنجکاوی بعضی ها برانگیخته شده بود.
ناهار را دیزی خوردم. بعد به پارکی رفتم که مقبرۀ شیخ شهاب الدین درآن قرار داشت. معماری زیبای داشت. جلوی درپشتی آن که خلوت بود، روی سکوی سنگی اش دراز کشیدم و دو ساعتی خوابیدم.
وقتی بلند شدم ساعت چهارشده بود. هنوز تا ساعت ده شب خیلی مانده بود. چاره ایی نبود دوباره به داخل شهررفتم و به گشت و گذارپرداختم. نمی دانم چرا دچار نوعی حس پوچی شده بودم. شاید مشابه حسی که قهرمانان ورزشی پیدا می کنند وقتی کار ورزش و قهرمانی شان تمام می شود. یک جا وقتی از جلوی بساط یک پیرمرد سیگارفروش رد می شدم، دوسه نخ سیگارخریدم. کاری که دوسالی بود ترک کرده بودم. حالا وقتی پاهایم از فرط رکاب زدن چون فولاد شده بودند، من داشتم سیگار دود می کردم. خوشبختانه هوسی زودگذر وناشی از همان حس پوچی بود.
ساعت نزدیک به نه شب، یک کیلو شیرینی خریدم و برای صاحب آهنگری بردم تا از او قدردانی کرده باشم. صاحب آهنگری چه قدرحیا کرد تا جعبۀ شیرینی را گرفت. بعد هم رفتم بالا و از مسافرخانه چی وسایلم را گرفتم.
وقتی کوله بارم را سوار دوچرخه کردم انگارخوش حال شد. وقتی خودم سوارش شدم و به راه افتادیم خوش حال تر هم شد. دوچرخۀ خوبی بود. نه پنچر شد و نه مشکل خاص دیگری برایم درست کرد.
ساعت نه ونیم شب بود که دوچرخه را توی جعبۀ بار اتوبوس گذاشتم. ساعت ده هم اتوبوس با همۀ مسافرهایش حرکت کرد. حالا من راهی را که از تهران در روز سه شنبه صبح تا تبریزبا اتوبوس آمده بودم درشب سه شنبه داشتم از اهر به تهران برمی گشتم. نیم ساعت ازحرکت اتوبوس نگذشته بود خوابم برد و تا صبح که اتوبوس به تهران رسید هیچی نفهمیدم.
پایان.
سفربه بالاسر ایران/ محمدرضا اجاقی/ مرداد1394
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۴)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۳)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۶)