سفر به بالاسر ایران(۵)

سفر به بالاسر ایران- بخش پنجم
نوشته: محمدرضا اجاقی

هنوزبیشتر از پانصدمتری از سیه رود خارج نشده بودم که جاده با درختانی که دو طرفش را سایه انداخته بودند زیباتر شد. کرانۀ ارس جایی که ساحلی گسترده زیردرختان سربه فلک کشیده پیدا کرده بود، جمعیت زیادی زیراندازهایشان را پهن کرده بودند و بساط کبابشان به راه بود. تصمیم گرفتم درسایه درختی استراحت کنم و بعد ادامه بدهم. درجایی که نزدیک یک خانه باغ بود ایستادم و خودم و دوچرخه ام به زیرسایه درختی رفتیم که با فاصلۀ کمی ازشانۀ خاکی جاده بود. روبرویم همه جا سبز و پر درخت و پشت سرهم ارس زیبا بود. ارسی که در مسیرش دره ایی سرسبز، پر از باغات میوه و مزارع گوناگون به وجود آورده بود. ارسی که برکت و نعمت بود. همان طورکه دراز کشیده بودم و داشتم به رقص شاخ ساران در دل آسمان آبی نگاه می کردم، اندیشیدم که خداوند به این سرزمین همه چیزبخشیده ولی چه قدر آنهایی که قدرش را می دانند کم هستند. همان لحظه به کرانه های خلیج فارس رفتم به شرق و به غرب و به مرکز و همۀ جاهای دیگراین کشورکه دیده بودم. خدایا چه بزرگی به ایران بخشیده ایی. و ای کاش ما هم بزرگوارنه از این بخشش استفاده کنیم نه ناشیانه و حریصانه. تا جایی که امروزه رودها و دریاچه هامان روبه نابودی رفته اند. خدایا شکرت از این همه بخشش ونعمت، از این سفرۀ رنگارنگی که در این کشور پهن کرده ایی. باشد که ماهم مانند آدم سراین سفره بنشینیم.

اگر می دانستم امامزاده انقدر نزدیک است، مستقیم می رفتم همان جا استراحت می کردم. از کناریک پادگان مرزبانی وارد جادۀ باریک خاکی می شدی و پس از طی صد متربه امامزاده می رسیدی. امامزاده ساختمانی کوچک داشت که از آجرساخته بودند. روبروی درورودی زائرسرا بود که روی هم شش اتاق داشت. کنار زائرسرا هم یک خانۀ گلی بود که نشان می داد که درگذشته ساختمان امامزاده هم گلی بوده. داخل حیاط بزرگ امامزاده هم چند درخت کوچک و بزرگ سبز کرده بودند. توی حیاطش که می ایستادی چشم اندازی ازکوه و دشت وباغ و رود و شهر اردوباد دلت را بازمی کرد. جای با صفایی بود.

درآن ساعت که من وارد شدم چند بچه داشتند توی حیاط بازی می کردند و چند نفری هم جلوی امامزاده ایستاده بودند. یکی از اتاق های زائرسرا هم در اختیار خانواده ایی بود که مردهایشان توی حیاط و روی یک منقل دست ساز، مشغول درست کردن جوجه کباب بودند.

ازپیرمردی که خادم امامزاده بود جای چشمه را پرسیدم. نشانم داد. پشت امامزاده بود. از کنارجوی آبی که اطرافش سبزه زار بود راه افتادم و به طرف چشمه رفتم. سربه دهان چشمه که می جوشید گذاشتم تا سروصورتم تازه شود. بعد هم تا آن جا که توانستم آب خوردم. آب، این آب گوارا و خنک که یک آدم تشنه قدر آن را به خوبی می داند.

امامزاده بابا یعقوب دراصل امامزاده نبود. آن چه که از زبان پیرمردخادم شنیدم این بود که ایشان به خاطر کرامات و دانشی که داشته مردم چون امام زاده او را زیارت می کنند و نذورات می دهند. داخل ضریح فلزی کوچکش به رسم همۀ امام زاده ها مقداری پول انداخته بودند.

پیرمرد خادم به رسم مهمان نوازی، یک قوری چای برایم آماده کرد. یک صندلی هم ازداخل دفتر امامزاده آورد که رویش بنشینم. بعدهم با هم گپ زدیم و چای خوردیم. این که از کجا آمده ام و به کجا می روم و از این حرف ها... دربارۀ باد هم حرف زدیم که همچنان داشت می وزید و لحظه به لحظه هم شدید ترمی شد. چیزهایی که پیرمرد در بارۀ باد این منطقه گفت جالب بود که اگر این باد نبود از دست پشه و حشرات دیگر درامان نبودیم. و این که این باد درفصل تابستان می وزد و روزهایی که کمتر می وزد یا نمی وزد گرمای هوا اذیت خواهد کرد. آن جا بود که فهمیدم این باد چه نعمتی است برای این منطقه، هرچند دوچرخه سواری چون مرا به زحمت بیاندازد. بعد هم حرف از توربین ها بادی زد که اگربرپا می کردند می توانستند برق فراوانی به دست بیاورند. حتی گفت اگر می توانست خودش یکی از آن ها را به راه می انداخت تا بتواند برق مزرعه اش را که نزدیک سیه رود بود، تامین کند. بعد هم دربارۀ شهر اردوباد حرف زدیم که آن طرف ارس جدا مانده و خودش که تاحالا آن طرف نرفته. بعدهم از فقرشان گفت و از تبلیغاتی که توی تلویزیونشان می کنند که انگارخیلی خوش وخرمند. مثالی از آسیاب خرابه هم زد که آدم وقتی آن را توی تلویزیون می بیند فکرمی کند چه جایی است و وقتی خودش باچشمان خودش می بینید تازه می فهمد خیلی هم جایی نبوده. منظورش نقش تبلیغاتی بود که رسانه ها برای خوب جلوه دادن جایی یا چیزی می کنند.

نزدیک غروب خانواده ایی که داخل یکی از اتاق های زائرسرا بودند، بساطشان را جمع کردند و رفتند. پیرمرد خادم هم مشغول کندن زمین کنار زائرسرا شد تا کابل برقی را که درهوا معلق مانده بود زیرخاک کند. من هم مشغول شستن لباس های شوره زده ازعرق تنم شدم. تا هوا تاریک شود چند خانوادۀ دیگربه زیارت آمدند و رفتند.

برای شام پیرمرد خادم رفت و از خانه اش که درسیه رود بود، ماست و نان محلی آورد. خیلی اصرارداشت که شامی درخوریک مهمان بیاورد که من نپذیرفتم و از نان و ماستش استقبال کردم. هرکاری هم کردم پولش را نگرفت. فقط پانزده هزارتومان پول اتاق زائرسرا را به او دادم که طی قبضی که به من داد به حساب صندوق امام زاده می رفت تا صرف مخارجش شود. پیرمرد قبل از رفتنش به خانه، چندبارگفت که هیچ ترسی به خود راه ندهم، چرا که آن جا امن است.

شب که شد من ماندم و بابایعقوب و باد. اتاقم توی طبقۀ دوم زائرسرا بود که درش به بالکن باز می شد. یک پنجرۀ کوچک هم به پشت ساختمان باز می شد. وقتی پنجره را بازکردم باد انگار که سوراخی برای وزیدن به داخل اتاق پیدا کرده باشد، چنان وزید که لامپ آویزان ازسقف به رقص درآمد. برای آن که کوران درست نشود یا باید دررا می بستم یا آن پنجرۀ کوچک را، که تصمیم گرفتم دررا ببندم. قبل ازخواب لباس هایم را که به نرده های بالکن گره زده بودم تا باد آن ها را نبرد، جمع کردم. یکی ازمزایای بادی که می وزید خشک کردن لباس های خیس در کمترین زمان بود.

برای آخرین بارقبل ازخواب، نگاهی دوباره به اردوباد انداختم. درتاریکی شب، تعداد چراغ های روشنش آنقدرکم بود که آدم باورنمی کرد که دارد به یک شهر نگاه می کند. به نظر می رسید هرخانه بیش ازیک لامپ روشن نکرده اند. البته این صرفه جویی ازروی ناچاری بود ولی ای کاش دیگرساکنان کرۀ زمین به اختیار مصرف برقشان را کمترمی کردند تا کمترباعث گرمایش کرۀ زمین شوند.

صبح زود راه افتادم. تصمیم داشتم تا نوردوز را که بیست کیلومتربود، رکاب بزنم و صبحانه را آن جا بخورم. باد هم چنان می وزید ولی دیگر احساس بدی به آن نداشتم. با خود گفتم بگذار بوزد، حتمن حامل پیام مهمی برای طبیعت است. ارس هم شکایتی نداشت، چرا که هم چنان با قدرت پیش می رفت.

ادامه دارد...

سفربه بالاسر ایران/محمدرضا اجاقی/مرداد1394