سفر به بالاسر ایران(۶)

سفربه بالاسر ایران- بخش ششم
نوشته: محمدرضا اجاقی

بعد از امامزاده جاده شیب می گرفت و گردنه می شد. همان طورکه پیرمرد گفته بود این سخت ترین قسمت جاده تا نوردوز بود. ناچار دست گرفتم. به بالاترین نقطۀ جاده که رسیدم، روی بلوک های سیمانی کنارجاده نشستم تا نفسی تازه کنم. پائین جاده آن طرف مرز روستایی زیبا که سقف خانه هایش ازشیروانی بود قرارداشت. آن قدربه آن نزدیک بودم که اگردست دراز می کردم می توانستم برگ یکی ازدرخت هایش را بگیرم. با آن که خورشید طلوع کرده بود ولی روستا هنوز در خواب بود.

روستایی درجمهوری خودمختار نخجوان
روستایی درجمهوری خودمختار نخجوان

خوب شد که حرف آن صاحب مهمان پذیر دربارۀ سختی جاده نا امیدم نکرد، وگرنه شاید ازسیه رود به جلفا برمی گشتم و لذت ادامۀ سفر را ازخود دریغ می کردم. جاده جز همان گردنه ایی که گفتم، نه تنها سخت تر از قبل نشد بلکه راحت تر هم شد.

تا آن جا هر وقت از جلوی پادگان های مرزبانی رد می شدم برای سربازهایی که داخل برجک بودند دستی تکان می دادم و اگرهم صدایم می رسید سلامی می کردم و خسته نباشید می گفتم. حالا جایی که جاده به ارس نزدیک می شد، پشت یک تخته سنگ سه سربازنشسته بودند و نگهبانی می دادند. وقتی سلامشان کردم، یکصدا جواب دادند. یکی شان گفت بفرمائید آب و من تنها توانستم تشکرکنم.

آن طرف مرز هم پایگاه هایی برای نگهبانی از مرز دیده می شدند. اما من هیج جنب جوشی دراین پایگاه ها ندیدم. انگارتعطیل بودند. توی برج هایی هم که به هوا رفته بود، هیچ سربازی دیده نمی شد. شاید این شگردشان بود که دیده نشوند اما ببینند.

هرچه پیش می رفتم حرف پیرمرد خادم دربارۀ کم شدن سرعت باد واقعیت پیدا می کرد. نزدیکی های نوردوز باد جایش را به نسیم داد. با آن که خیلی اذیتم کرد، ولی نمی دانم چرا دلم برایش تنگ شد.

تا قبل از آن که به نوردوز برسم، فکرمی کردم نوردوز یک روستاست. ولی تنها یک پایانۀ مرزی بود. تمام کامیون هایی که با آن هیکل بزرگشان از من سبقت گرفته بودند، درصف گمرگ خوابیده بودند تا نوبتشان بشود. حالا این من بودم که آهسته و سبک از آن ها سبقت می گرفتم.

نوردوز گذرگاه مرزی ایران و ارمنستان است. به خاطرهمین جنب و جوش داشت. کمی ایستادم تا این گذرگاه مرزی را نگاه کنم. آن طرف روستایی زیبا و سرسبز بود که مردمانشان اولین کسانی بودند که به مسافران ایرانی سلام می کردند.

روی جادۀ آن طرف مرزکه به موازت جادۀ این طرف مرزبود بیشترماشین هایی که تردد می کردند، لادا بودند. وقتی یک پیکان غرش کنان از کنارم گذشت، عظمت لادی آن طرف مرز را جبران کرد.

باید پنج کیلومتردیگرمی رفتم تا به روستای دوزال برسم. جوانی که خود اهل آن روستا بود و در پایانۀ مرزی کارمی کرد، آدرس رستورانی را داد که مال برادرش بود. اسمش را هم گفت که بگویم تا سفارشی کرده باشد.

ساعت ده صبح بود که به دوزال رسیدم. مستقیم به طرف رستوران برادرآن جوان رفتم تا صبحانه بخورم. جلوی رستوران یک میز دراز و یک نیمکت به همان اندازه درطرفینش گذاشته شده بود. زیرمیز هم جوی آب زلالی جاری بود. رنگ آبی نمیکت که پوست پوست شده بود، مرا به گذشته ها برد. یک پیرمرد که کلاه شاپو بر سر داشت پشت میزنشسته بود و داشت سیگارمی کشید. نام برادر آن جوان را گفتم و پیرمرد گفت که داخل است. دوچرخه را به نیمکت تکیه دادم. اولین باربود که باخیال راحت رهایش می کردم. چرا که پیش از این هربارآن را به جایی تکیه دادم، باد سرنگونش کرده بود.

داخل رستوران کسی نبود. نام برادر آن جوان را صدا کردم. کمی بعد یک مردجوان از داخل پستویی که توی آشپزخانه بود بیرون آمد. نام برادرش را گفتم و برای صبحانه نیمرو خواستم. مردصاحب رستوران به سختی جواب داد. حتی فکرکردم که از حضورمن ناراحت شده. شاید هم آن وقت صبح کسی صبحانه نمی خورد. بیرون آمدم تا صبحانه آماده شود با پیرمرد گپ زدم. از آن جایی که ما نشسته بودیم تا ارمنستان صدمترهم نمی شد. چه حس خاصی آدم پیدا می کند که پشت میزیک قهوه خانه که از زیرش آب روان است، بنشیند و به ارمنستان نگاه کند. ارمنستان که می گویم دیوارۀ یک کوه بود که ازدوطرف تا جایی که چشم کار می کرد ادامه داشت.

ازپیرمرد که فارسی را به خوبی حرف می زد پرسیدم که آیا در روستای دوزال ارامنه هم هستند. پاسخ پیرمرد منفی بود. با این حساب این جا دیگر ارس نبود که تعیین مرزمی کرد بلکه زبان و قومیت و دین بود.

دوزال یک روستای تاریخی است. انجیر و انار هم فراوان دارد. درآن زمان که من آن جا بودم فصل برداشت انجیر بود.

وقتی برادر آن جوان ازخانه ایی که کنار رستورانش بود خارج شد تازه فهمیدم چرا آن همه معطل کرده. رفته بود و درخانه شان نیمرودرست کرده بود. تازه فهمیدم چرا وقتی از اوصبحانه خواستم زیرلبی جواب داد. غذاخوریش فقط مخصوص گوشت و کباب بود. این را به خوبی می شد ازآتش منقلی که جلوی مغازه اش روشن بود، متوجه شد. پس برای آن که حرف برادرش را زمین نینداخته باشد سفارش مرا پذیرفته بود. ازاین که زود دربارۀ رفتار او قضاوت کرده بودم، شرمنده شدم. این شرمندگی وقتی بیشتر شدکه رفت و ازخانه شان یک قوری چای تازه دم کرده هم آورد.

بعد ازتهیه آب، دوزال را پشت سرگذاشتم. اطراف جاده پربود از درختان سرسبزی که ازمیانشان انجیر و انار با باری که داشتند، خودنمایی می کردند. انگارداشتی ازکوچه باغی می گذشتی. چندجایی ایستادم تا از درختان انجیری که کنارجاده روئیده بودند، انجیربچینم. درآن لحظه در بهشت بودم.

پنج کیلومتردیگر رکاب زدم تا به کردشت رسیدم. این روستا به خاطرمجموعۀ تاریخی اش اهمیت پیدا کرده. حمامش معماری زیبایی داشت. روی جاده که می ایستادی می توانستی آن را که درمیان باغی که به ارس می رسید تماشا کرد. اما از همۀ این ها زیباتر، طبیعت این روستا بود که باعث شده بود مورد توجه شاه عباس و بعدها شاهان قاجار قراربگیرد.

حمام تاریخی کردشت
حمام تاریخی کردشت

تصمیم داشتم تا عاشقلو که شهری کوچک بود رکاب بزنم و شب را در آن جا بمانم. هرچه به ارس نگاه می کردم سیرنمی شدم. چم و خم زیبایی داشت. گاهی هم جزیره ایی را چون نگینی سبزدربرگرفته بود.

در طول مسیر ماهیگیرانی هم بودند که داشتند از این سفرۀ پربرکت ماهی می گرفتند. یک باریکی شان را دیدم که چه ماهی بزرگی به قلاب گرفته بود. اما ارس با این همه زیبایی وبرکت، از زمان عهد نامه های گلستان و ترکمن چای نقشی سیاسی هم بازی کرده. نقشی که براو تحمیل کردند. ارس خود شاهد است که من چه می گویم.

اگرهم ارس به حق نقطۀ مرزی است. چیزی از حسی که آدم نسبت به مرزها پیدا می کند، کم نمی کند. یاد صمد بهرنگی به خیرکه چه غریبانه دراین مرز غرق شد.

ادامه دارد...

سفربه بالاسر ایران/محمدرضا اجاقی/مرداد1394