سفر به بالاسر ایران(۷)

سفربه بالاسر ایران- بخش هفتم
نوشته: محمدرضا اجاقی

نزدیک ساعت دو به رستورانی رسیدم که سرجادۀ روستای اوشتبین بود. ماشین های زیادی ازجمله خطی های جلفا- بیله سوار و یک کامیون جلوی آن پارک کرده بودند. من هم دوچرخه را بردم زیرسایه درختی پارک کردم. کنار رستوران داخل باغی که به یک رودخانۀ کوچک می رسید، آلاچیق هایی برای مسافران ساخته بودند که بیشترشان هم اهالی نخجوان و جمهوری آذربایجان بودند. به خوبی می شد از پوشش و لباس شان آن ها را تشخیص داد. به خصوص زنانشان که یکی درمیان حجاب چندانی هم نداشتند. یکی شان که زیرآلاچیق نشسته بود خیلی زیبا بود. دوسه تا از زنها هم رفته بودند توی درخت ها و داشتند بالا می آوردند. مثل این که دچارماشین گرفتگی شده بودند.

رستوران به آن بزرگی فقط دو نوع غذا داشت. مرغ سرخ شده و کباب کوبیده که برنج هم نداشت. صاحب رستوران که تردید مرا متوجه شد از مرغش خیلی تعریف کرد. پس مرغ خوردم. خوشمزه بود. با چنان ولعی آن را خوردم که انگار ازجنگ برگشته ام. مردی که با زن و دوبچه اش چند میز آن طرف ترنشسته بودند، بدجوری نگاه می کرد. وقتی متوجه نگاهش شدم، لقمه توی گلویم ماند. از آن جا که فکرکردم شاید ولع من باعث جلب توجه اش شده باشد، بقیۀ غذا را چون آدم های سیرخوردم. اما این باعث نشد که نگاه آن مرد بریده شود. وقتی آخرین تکۀ مرغ را خوردم مرد به طرفم آمد و پس از حال و احوال آدرس راهی را که به کلیبرمی رفت از من پرسید. ازتبریز آمده بود و می خواست بعد از دیدن جنگل های ارس به تبریز بازگردد. مرا با دوچرخه ام بیرون رستوران دیده بود. فکرکرده بود که خارجی هستم. ازروی نقشه، راه کلیبررا نشان دادم. بعد هم به او گفتم که بد نیست که از رانندگان خطی هم بپرسد شاید راه بهتری هم باشد. مرد تشکر کرد و دوباره به سرمیزش بازگشت.

تصمیم گرفتم تا ساعت پنج عصراستراحت کنم. هم هوا گرم بود و هم من خسته. رفتم توی باغ کنار رستوران و روی یکی از تخت های دراز کشیدم. سعی کردم چرتی بزنم تا بدنم تازه شود. چرتم نگرفت. نقشۀ راههای ایران را دست گرفتم تا نگاهی به آن بیاندازم. طبق نقشه از سیه رود تا عاشقلو هشتاد و هفت کیلومتربود که من شصت و هفت کیلومترش را آمده بودم. با این حساب بیست کیلومتر دیگرراه داشتم. باید قبل از تاریکی هوا به عاشقلومی رسیدم که اگرمشکل خاصی پیش نمی آمد، می رسیدم. همان طور که داشتم به نقشه نگاه می کردم متوجه نکته ایی شدم که تا آن لحظه به آن فکرنکرده بودم. شکل سروگوش گربه را ارس کشیده بود. این گربۀ زیبا که نماد ایران شده. حالا من درست بالای سرایران بودم.

نگاهم هنوز توی نقشه بود که یک مرد میانسال و دو زن جوان نخجوانی آمدند و روی تخت کناری من نشستند. از رفتار مرد حدس زدم که ایرانی باشد. چون تنها این هم وطنان هستند که خیره به هم نگاه می کنند. زن ها روسری هایشان را روی شانه هایشان انداخته بودند تا درصورت نیاز سرکنند. بهترین فرصت بود که گپی با اهالی آن طرف ارس بزنم. برای آن که اول تکلیفم با تابعیت مرد روشن شود به فارسی از او پرسیدم برای رفتن به کلیبر از کدام راه باید رفت. وقتی مرد به فارسی پاسخ گفت معلوم شد درست حدس زده ام. اهل جلفا بود و با این دو زن که از نخجوان داشتند به باکو می رفتند، هم سفرشده بود. هرحرفی بین ما رد و بدل می شد او برای آن دو زن هم ترجمه می کرد. برای زن ها جالب بود که من داشتم با دوچرخه مسافرت می کردم. خودشان دوست داشتند به تهران ومشهد بروند. مرد درحالی که به زن ها اشاره می کرد، با حالتی فخرفروشانه گفت که درتهران زن ها این جوری هستند؟ منظورش حجابشان بود. جالب است که این ها را هم برای آن دو زن ترجمه کرد. همین که مرد بلند شد و به طرف رستوران رفت دو زن جوان نخجوانی سرهایشان را به هم نزدیک کردند تا پچ پچ کنند. بعدهم خندیدند. هرچه بود موضوع حرف و خنده شان آن مرد بود. مرد که برگشت دوباره زن ها به حالت عادیشان برگشتند. کمی بعد شاگرد رستوران با یک سینی چای و شیرینی آمد و آن روی تخت آن ها گذاشت.

پنج عصربود که بساطم را دوباره بار دوچرخه کردم و به راه افتادم. از گرمای هوا کاسته شده بود. بعد از رستوران جاده تا مدتی از میان باغات میوه می گذشت که زیبایی خاصی داشت. شاگرد رستوران آدرس چشمه ایی را داده بود که بعد از یک پل به فاصلۀ پنجاه متری از جاده قرار داشت. می گفت که بهترین آب را دارد. به هوای آشامیدن بهترین آب از خریدن آب منصرف شدم. ولی اشتباه بزرگی کردم، چرا که چشمه را پیدا نکردم. کسی هم نبود جای آن را بپرسم. وقتی هم از یک جوان ماهیگیرکه قلابش را به ارس انداخته بود پرسیدم، سه چهارکیلومتری ازآن دور شده بودم.

حالا باید بدون آب ادامه می دادم. البته خوشبختانه تا روستای بعدی راه زیادی نبود. روستایی که روی نقشه نبود. راستش نقشه ایی که من داشتم همۀ روستاها را ننوشته بود. مثلن دوزال و کردشت که روستاهای مهمی هم بودند، توی نقشه درج نشده بود چه برسد به روستای مرزآباد که معلوم بود نامش جدید است و لابد جایگزین نام دیگری کرده اند که آنقدر بچه های این روستا اذیتم کردند و داشتند از سروکولم بالا می رفتند که فرصت نکردم از کسی بپرسم نام احتمالی قدیم این روستا چه بوده. روستای عجیبی هم بود. جلوی یک بقالی که سر راه بود ایستادم تا یک بطری آب بگیرم چند بچه به طرفم آمدند و تا من بطری آب بقالی را توی بطری آب خودم خالی بکنم، حسابی دوچرخه ام را انگولک کردند. بعدهم شروع کردند به مسخره کردن وخندیدن. جالب بود که جوان بقال و مردمیانسالی هم که آن جا بودند، چیزی نمی گفتند تا بچه ها دست از سرم بردارند. انگارخوششان آمده بود که من موجب تفریحشان شده بودم، چون آن ها هم می خندیدند. به هرترتیبی بود خودم را از دست بچه ها خلاص کردم و سریع سوار دوچرخه شدم و در رفتم. اما بچه ها هیاهوکنان دنبالم دویدند. از میان روستا که می گذشتم جمعی از مردم روستا که نمی دانم برای چه دور هم جمع شده بودند، چنان نگاهم کردند که انگار موجودی فضایی از مقابلشان گذشته. ازدست بچه ها که خلاص شدم تازه یک موتورسوار جوان که یک همسن و سال خودش را ترکش سوار کرده بود دنبالم کرد وبنای قال وقول گذاشتند. رانندۀ موتور برای آن که مهارتش را درموتورسواری نشان دهد با سرعت زیاد از کنارم گذشت و بعد دوباره جاده را دور زد و درحالی که با دوستش به من می خندیدند ازمقابلم به سرعت دورشدند. تا آن جا نه در هیچ شهر و نه هیچ روستایی چنین برخوردی ندیده بودم. با آن که روستای بزرگی بود و جمعیت زیادی هم داشت ولی به نظرم شلخته آمد. حتی مزارع و باغاتش هم به خوبی و سرسبزی و آبادانی دیگر روستاها نبود.

اولین روستای ویران شدۀ آن طرف مرز را که دیدم، دلم حسابی به درد آمد. از آن بدترمراتع اطراف این ویرانه ها بود که سوخته بودند. هرچه پیش می رفتم دامنۀ این سیاهی ناشی از سوختن بیشترمی شد. به نظرم عجیب آمد. این روزها خبرهای زیادی ازآتش گرفتن جنگل ها و مراتع می شنیدم، فکرکردم که آن جا هم باید آتش سوزی شده باشد. از نوردوز به بعد کم کم آثارجنگل دیده می شد. آن طرف مرزهم قسمت هایی بود که کاملن جنگلی بود. چنان که به سیاهی می زد.

عکس از خبرگزاری مهر
عکس از خبرگزاری مهر

درادامه چند روستای ویران شدۀ دیگرهم دیدم. یعنی همۀ این روستاهای این ناحیه به شهرها مهاجرت کرده بودند؟!

ادامه دارد...

سفربه بالاسر ایران/محمدرضا اجاقی/1394