سفر به بالاسر ایران(۹)
سفر به بالاسر ایران- بخش نهم
نوشته: محمدرضا اجاقی
درسرازیری ها سرعتم به هفتاد کیلومتر در ساعت هم می رسید، هرچندکار خطرناکی بود و ممکن بود با کوچکترین مشکلی مثل پنچری و... سرنگون شوم ولی دل را به ارس می زدم و چون باد می رفتم. دوچرخه ام تا آن لحظه خوب کارکرده بود. مانند اسبی که چموشی نکند و قبراق و سرحال به سوارش، سواری بدهد. آفرین گویان این را به خودش هم گفتم. درست است که دوچرخه وجودش از فلز و لاستیک است ولی وقتی انسان سوارش می شود، جان پیدا می کند. انرژی انسان به آن منتقل می شود و آن، او می شود. حالا او دوچرخه دیگربا من یکی شده بود.
پس ازطی سی و یک کیلومتر راه پرفراز و نشیب ساعت ده صبح بود که به جانانلو رسیدم. شهری که از عاشقلو شهرتربود. اولین کاری که کردم به یک عابربانک رفتم تا پول بگیرم. بعد هم وارد یک قهوه خانه شدم تا صبحانه بخورم. دراصل جگرگی کبابی بود که تخم مرغ هم داشت. ولی من هوس کره عسل کرده بودم. صاحب قهوه خانه گفت که ندارد ولی می تواند برود و ازبقالی برایم بگیرد. وقتی فهمیدم کره عسلش کارخانه ایی است، منصرف شدم و به دل و جگر رضایت دادم. صاحب قهوه خانه وقتی فهمید که من دارم با دوچرخه مسافرت می کنم، حیرت کرد. برایش باور پذیر نبود که من همین طور سرخود به جاده زده ام. فکرمی کرد که از طرف جایی یا کسی پولی به من داده اند تا رکاب بزنم. آخرسرهم پرسید که سفرآخرم کجاست؟ من پاسخ دادم آن دنیا. خنده ایی کرد و گفت که خدا نکند و منظورش سفر آخر با دوچرخه است.
تصمیم گرفتم به کلیبربروم. پارس آباد مغان و بیله سوار را یک بار از اردبیل رفته بودم. البته با ماشین که سفرخوبی هم بود. گذر از یک جادۀ کوهستانی و جنگلی به سفرم تنوع می داد. پس سر دوچرخه را به طرف جادۀ کلیبرکج کردم. خداحافظ ارس. خداحافظ ای رود روندۀ زندگی بخش. خداحافظ ای همراه روزهای خوش وسخت، باشد که همیشه پرآب وخروشان باشی، دلم برایت تنگ خواهد شد. به امید دیدار.
ازجانانلو تا کلیبرچهل کیلومتربود که از کنار رودی که نامش به نام کلیبربود، می گذشت. رود که چه بگویم جوی آبی که دیگرداشت نفس های آخرش را می کشید. با دیدن ارس آدم دیگرخجالت می کشید که به این رودها، رود بگوید. با این حال گذر همین رود ازمیان کوههای زیبای جنگلی و نیمه جنگلی دره ایی سرسبز ازباغات و مزارع به وجود آورده بود.
هرچه به ظهرنزدیک تر می شدم، هوا داغ ترمی شد. نوار مرزی به خاطر ارس و باد و نسیمی که داشت گرما کمتر اذیت می کرد. ولی این جا معلوم بود که رُس ام کشیده خواهد شد. به ویژه آن که داشتم از نشیب به فرازمی رفتم. هرچه آسانی را که از مرند تا جلفا دیده بودم، حالا این جا باید پس می دادم. چون هرچه می گذشت ارتفاع از سطح دریا بیشتر می شد.
هرچه پا می زدم انگارپیش نمی رفتم. دوسه باری پیاده شدم ولاستیک هارا دست زدم تا ببینم کم باد نباشد. کم باد نبود. پس مشکل چه بود که انقدربه سختی پیش می رفتم. تمام اجزای دوچرخه را کنترل کردم اما مشکلی نبود. دست آخر فکر کردم شاید لقمه های ترمز تنظیمش به هم خورده باشد و به طوقه می گیرد. لقمه های جلو را که به آن ها مشکوک بودم باز کردم. باز هم تأثیری نداشت. لقمه های عقب را هم بازکردم. حالا دیگر بی ترمز می رفتم ولی هیچ فایده ایی نکرد. انگار داشتم توی آب سنگین پا می زدم. حتی جاهایی که جاده کمی سرازیری می شد باز دوچرخه پیش نمی رفت. مانند اسب چموشی شده بود که دیگر دلش نمی خواست به صاحبش سواری بدهد.
نمی دانستم چند کیلومتر از راه را آمده بودم. هیچ تابلویی هم نبود که نشان دهد چند کیلومترمانده. بدتر از همه به خاطر داغی هوا، مصرف آبم بالا رفته بود و باید مراقب می بودم آبم تمام نشود. یکی دوبارخواستم جلوی ماشینی را بگیرم ودرخواست آب کنم و کیلومتررا بپرسم که مدارا کردم شاید به یک آبادی برسم.
هیچ آبادی دیده نمی شد. هرچه هم به ظهر نزدیک تر می شد، تعداد ماشین هایی که از جاده تردد می کردند کمتر و کمترمی شد تا جایی که بعضی وقت ها انگار تنها من روی جاده بودم.
وقتی راه افتادم فکرمی کردم حداکثر تا ساعت دو بعدازظهر کلیبرخواهم بود و ناهار را آن جا خواهم خورد. اما همۀ این ها خیالی بیش نبود.
یک جا بالاخره یک روستا آن طرف رود دیده شده ولی آنقدر دوربه نظرمی رسید که از رفتن به آن جا منصرف شدم و بهتردیدم ادامه بدهم تا بلکه به شهربرسم. درطول این سفر تا حالا این قدر درمانده نشده بودم. احساس می کردم که قوایم تحلیل رفته. به قول ورزشکارها بدنم خالی کرده بود.
در اوج نا امیدی بعد ازیک پیچ تند آثاری از کیوسک سفید رنگی دیدم که رویش پرچمی در اهتزاز بود. چند کلبۀ فلزی و چوبی هم اطراف این کیوسک دیده می شد. اول فکر کردم باید مال امداد هلال احمریا راهسازی باشد ولی وقتی نزدیک شدم دیدم یک قهوه خانه است. کیوسک سفید آشپزخانه اش بود و آن کلبه های چوبی فلزی، آلاچیق هایی برای مسافران. خوش حال شدم که نجات یافته بودم. همین که رسیدم اول درخواست آب کردم چون خیلی وقت بود که آبم تمام شده بود و داشتم ازتشنگی هلاک می شدم. پسرجوانی که به همراه برادر بزرگترش آن جا را اداره می کردند گفت که پشت کیوسک چشمۀ آبی هست. سریع به آن جا رفتم. از لوله ایی که دورش را سیمان کرده بودند، آب فراوانی بیرون می آمد. سرم را زیرآب گرفتم تا خنک شوم و بعد تا آن جا که می توانستم آب خوردم. زنده شدم.
قهوه خانه جزتخم مرغ و چای و قلیان وچیپس و پفک چیزی نداشت. هوس ناهارپرپروپیمانی مثل دیزی کرده بودم. اما به همان تخم مرغ قناعت کردم. پسرجوان صاحب قهوه خانه لطف کرد و دوتا گوجه فرنگی هم به آن اضافه کرد تا املت شود.
ساعت حدود دو بعد ازظهربود که ناهارخوردم. املت خوش مزه ایی بود. چنان زیاد هم بود که دونفر را راحت سیر می کرد.
از برادر بزرگتر پرسیدم که تا کلیبرچند کیلومتر مانده که گفت ده کیلومتر. پس تا آن جا را سی کیلومتر آمده بودم. کم کم ماشین هایی جلوی چشمه می ایستادند تا سرنشینانش آبی بخورند و با خود ببرند. چند نفری هم آمدند ناهار و چای خوردند و بعد قلیان کشیدند. من توی یکی از آلاچیق ها که با ورق فلزی ساخته شده بود، نشسته بودم. آفتاب ورق فلزی را چنان داغ کرده بود که اگر دست به آن می زدی شاید دستت می سوخت. با این حال هر از گاهی که نسیمی می وزید آدم دلش خوش می شد.
تازه داشت چرتم می گرفت که برادربزرگتر آمد و گفت اگر بخواهم می تواند با یک وانت که فامیلشان است و آمده تا آب ببرد، راهیم کند که بروم. نپذیرفتم. حیفم آمد که ده کیلومترباقی مانده را سوار ماشین شوم. مثل روزه داری که یک ساعت مانده به افطار بخواهند که روزه اش را بشکند ولی او با آن که ازتشنگی له له می زند، قبول نکند. حالا من هم انگار روزۀ ماشین داشتم.
ادامه دارد...
سفربه بالاسر ایران/محمدرضا اجاقی/مرداد1394
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۵)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۸)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۶)