سفر به بالاسر ایران(۴)
سفربه بالاسر ایران - بخش چهارم
نوشته: محمدرضا اجاقی
وقتی دوباره به جادۀ اصلی برگشتم بادیدن ارس دلم شاد شد. حالا من بودم و ارس که شانه به شانۀ هم جریان باد را می شکافتیم و پیش می رفتیم.
با یک حساب سرانگشتی که کردم، معلوم شد تا سیه رود پانزده کیلومترمانده. چون من تا سرجادۀ آسیاب خرابه که سی کیلومتربود را آمده بودم. به هرحال هرچه قدرمانده بود، باید خود را به سیه رود می رساندم. هم آن جا هم تصمیم گرفتم که شب را در سیه رود بمانم. هرچند چهل وپنج کیلومتربرای یک روز خیلی کم بود. ولی با این بادی که می وزید باید چهل وپنج ضرب در سه می شد. بعد هم با خود گفتم من که درتوردفرانس نیستم که بخواهم خود را از دست و پا بیاندازم.
هر طور شده باید بطریم را آب می کردم. بی آب گذاشتن بدن کارخطرناکی بود. خوشبختانه بیشتر از نیم ساعت نرفته بودم که یک استخرپرورش ماهی درسمت راست جاده دیده شد. راهم را به جاده ایی خاکی که به طرف آن می رفت کج کردم.
هرچه بر در نرده آهنی اش زدم کسی نیامد. شاید اگر سگی که داخل محوطه بود پارس نمی کرد، کسی متوجه حضور من نمی شد. چرا که باد صدا را هم با خود می برد. بعد از مدتی در ساختمان کوچکی که روبروی استخر قرار داشت باز شد و یک پسربچه از لای در سرکشید. سلام کردم. ولی او فقط نگاهم کرد. کمی بعد زن جوانی دیده شد. بازهم سلام کردم. چیزی نشنیدم. درهمان وقت مردجوانی که چکمه پا کرده بود از پشت استخرکه با شیبی به یک باغ می رسید پیدایش شد. سلام کردم و گفتم کمی آب می خواهم. مرد چیزی گفت و دستش را به علامت منفی بالا برد. ناامیدانه فریاد زدم آب می خواهم و برای آن که منظورم را رسانده باشم، بطری آب را بالای سربردم و تکان دادم. مرد نگاهی کرد و دستی تکان داد و بعد به داخل ساختمانی رفت که زن و بچه از لای درش سرک کشیده بودند. بی فایده بود. فرمان دوچرخه را گرفتم و به طرف جادۀ اصلی به راه افتادم. خیلی پیش نرفته بودم که صدای فریادی درمیان باد شنیدم. سربرگرداندم دیدم مرد است که با یک بطری بزرگ آب به طرف در نرده ایی می آید. به طرف در رفتم. حالا انقدرنزدیک شده بودیم که صدا به صدا برسد. مرد عذرخواهی کرد و گفت فکر می کرده که من ماهی می خواهم و نه گفتنش به همین خاطربوده. چون تازه بچه ماهی ریخته وهنوز به حد فروش نرسیده. بعد بطری بزرگ آب خنک را به دستم داد و خیلی تعارف کرد که داخل بروم. من از او تشکرکردم و گفتم همین آبی که زحمتش را برایم کشیده، کفایت می کند و دیگر راضی به زحمت بیشتر نیستم.
آب خنک تمام وجودم را تازه کرد. آدم باید از تشنگی به عذاب بیفتد تا معنی آب را بفهمد. جرعه جرعۀ آبی که می نوشیدم درآن وقت از هرچیزی در این دنیا گرانبهاتر بود. بی خود نیست می گویند آب مساوی است با زندگی. هم چنان که اگر ارس نبود آبادی نبود.
تا رسیدن به سیه رود دو بار دیگربطری را آب کردم. یک بارش از رانندۀ کامیونی که با همکارانش پشت دیواره ایی از کوه پناه گرفته بودند تا بی مزاحمت باد تجدید قوایی بکنند. بار دیگرش ازپسرجوانی که توی یک باغ کار می کرد.
رانندۀ کامیون که داشت ریشش را با ماشین می تراشید خیلی معطل کرد تا یک بطری آب از داخل یخچال کامیون بیاورد. اگرمی دانست که چه قدر تشنه ام، شاید زودتر این کار را می کرد. سه نفربودند با سه کامیون دراز که ازمشهد راه افتاده و داشتند به ارمنستان می رفتند. بار اول شان هم بود. آن یکی که داشت چای می خورد به طرز تحقیرآمیزی نگاه می کرد. انگار داشت با خودش می گفت این آدم چه دل خوشی دارد که با دوچرخه به جاده زده. یکی دیگرشان کنار سفرۀ پهن شده برزمین نشسته بود و داشت نان و پنیربا خیارو گوجه می خورد. هم او بود که گفت بهتر است به جای آب چای بخورم. بعد هم به حالت مسخره آمیزی گفت که با خودم فس فس دارم. اولش متوجه نشدم. بعد فهمیدم که منظورش تلمبه است. چون حرف از پنچری زد. وقتی بطری یک ونیم لیتری آب را گرفتم می خواستم بلافاصله از آن بخورم که راننده گفت نصفش را توی بطری خودم بریزم و مابقی را بگذارم باشد. من درحدی که تشنگیم رفع شود داخل بطریم ریختم و بطری راننده را پس دادم. هرچند آب گوارایی بود و تشنگی ام را فرونشاند ولی حس خوبی نداشتم. ای کاش کمی تحمل می کردم تا از جایی دیگر آب تهیه می کردم.
دفعۀ بعد پنج کیلومتر مانده به سیه رود بود که آن پسرجوان باغبان به دادم رسید. مشکل شنوایی و گویایی داشت. وقتی فهمید که تشنه ام و آب می خواهم رفت و ازداخل کلبه اش یک دبۀ بزرگ آب آورد تا هرچه قدرمی توانم بخورم و بردارم. چنان محبت می کرد که انگار درآن لحظه داشت کارمقدسی انجام می داد و براستی چه کاری مقدس تر از آن که تشنه لبی را سیراب کنی.
ساعت یک ظهربود که به سیه رود رسیدم. باد کمی ازشدتش کم کرده بود ولی هم چنان می وزید. اولین کاری که کردم به یک بقالی رفتم که میوه هم می فروخت. دوتا هلوی بزرگ خریدم که محصول همان منطقه بود. هلوهای خوش آب و رنگی که با خوردنش تمام وجودم روشن شد.
به طرف آدرس رستوران و مهمانپذیری که مرد بقال داد، راه افتادم. درمیان راه، چند پسربچه هِلومسدرکنان به دنبالم افتادند. وقتی فهمیدن که ایرانیم خندیدند و رهایم کردند. از تبریزتا آن جا بارها این هِلومسدر را شنیده بودم. توی جاده هر از گاهی سرنشینان اتوموبیلی با بوق و داد وفریاد ابراز احساسات می کردند و هِلومسدر می گفتند. من هم با تکان دادن دست و لبخند پاسخ می دادم و اگر صدایم می رسید سلامی هم می کردم تا متوجه ایرانی بودنم بشوند. به نظر خارجی ها و به ویژه اروپایی ها بیشتر از ما، این چنین به جاده می زنند.
صاحب رستوران گفت که مهمانپذیرش را که یک سوئیت است به اجارۀ یک ساله داده ومهمانپذیر دیگری دراین شهریافت نمی شود. رستورانش اما دایربود. دربارۀ ادامۀ جاده هم گفت، آن چه تاکنون آمده ام اتوبان بوده و از این به بعد جاده سخت ترمی شود. نمی دانم چرا حس خوبی به او پیدا نکردم. شاید از این که داشت ناامیدانه حرف می زد، خوشم نیامد. چیزی که من آن هنگام خیلی به آن احتیاج داشتم امید بود.
ناهارم را دررستوران دیگری که درفاصلۀ کمی با رستوران مهمانپذیر قرار داشت خوردم. دوجوان به همت هم غذاخوری کوچکی راه انداخته بودند تا درآن شهرکوچک برای خودشان کاری دست وپا کرده باشند. غیر از من دو مرد دیگرهم داخل غذاخوری بودند که یکی شان مدام نگاهم می کرد. وقتی هم غذایش تمام شد به سراغم آمد و بی هیچ مقدمه ایی گفت که از کجا آمده ام و به کجا می روم. من هم هوشمندانه جواب دادم تا رفع سوء ظن احتمالی بشود. هرچه بود من داشتم در نوارمرزی تردد می کردم.
آبگوشت خوش مزه ایی بود. درطول سفرهرچه را که می خوردم لذت زیادی داشت. الان می فهمم آن ها که کاربدنی می کنند، چرا با آن لذت غذا می خورند. حتی نوشابه را که در شرایط عادی پرهیزمی کردم، به راحتی می خوردم. با این حجم فعالیت بدنی که من داشتم هرپرهیزی مربوط به زندگی شهری بی معنا بود. بابت ناهاری که خوردم ده هزارتومان پول دادم که به نظرم خیلی مناسب آمد. جوان صاحب غذاخوری خیلی تعارف کرد که مهمانش باشم. قبول نکردم ولی هرکاری کردم پول آب معدنی را نگرفت.
باید جایی برای استراحت می یافتم. جوان صاحب غذاخوری آدرس امامزاده ایی را درپنج کیلومتری سیه رود داد که اتاق هایی هم برای زائرین ومسافرهایی که می خواستند شب را درآن جا بمانند داشت. می گفت چشمۀ آب خنکی دارد و جای باصفایی است.
قبل ازآن که ازسیه رود خارج شوم به یک قهوه خانه که درخروجی شهربود رفتم تا چای بخورم. پیرمرد صاحب قهوه خانه و یک مردجوان زیرآلاچیق جلوی قهوه خانه نشسته بودند. روبروی قهوه خانه کنارخیابان دو مرد داشتند با یک ماشین پراید که کاپوتش بالا زده شده بود، ور می رفتند. ظاهرن خراب شده بود. دو پسربچۀ ده دوازده ساله هم که یکی شان بور بود آن جا بودند. آن ها اول فکرکردند خارجی هستم. پسربچه ها که هِلومسدرگفتنشان را زودترشروع کرده بودند. ولی به زودی مشخص شد که اشتباه می کرده اند. دوپسربچه نزدیک آمدند و به سراغ دوچرخه ام رفتند تا آن را وارسی کنند. پسربچه ایی که بوربود معلوم شد که پدرش صاحب یک فروشگاه و تعمیرگاه دوچرخه در ارومیه است. پدرش همان بود که به همراه مرد دیگر داشت پراید را تعمیرمی کرد. آن ها هم مسافربودند و به خاطرخرابی اتوموبیلشان زمین گیرشده بودند. مثل این که خانواده شان را دریک امامزاده که می گفتند آن طرف نوردوز است و آن جا هم زائرسرایی دارد، گذاشته بودند و پراید را یدک کش به دنبال مکانیک به سیه رود آورده بودند که در آن روز جمعه مکانیک هم نبود وحالا خودشان دست به آچارشده بودند.
تا چای دومم را خوردم، پسربچۀ بورکلی دربارۀ دوچرخه حرف زد و راهنمائیم کرد چه طور در سربالایی ازدنده سبک استفاده کنم. برای آن که توضیح دهد که برای دنده عوض کردند مثل ماشین عمل کنم به سختی افتاد، چون واژۀ فارسیش را نمی دانست. دوستش یا فامیلش سعی کرد کمکش کند که درآخرمعلوم شد منظورش این است که زمانی که پا می زنم دنده عوض نکنم. این کارمثل این است که بدون کلاج دنده عوض کنی. بعد هم به درخواست من شروع کرد به بررسی اجزای دوچرخه تا ببیند دچار نقصی نشده باشد. چنان ماهرانه این کار را کرد که همه حیرت کردیم. حتی مرد جوان که تا آن لحظه ساکت بود را به حرف درآورد. بعد از بررسی معلوم شد که تنظیم شانژمان دوچرخه به هم خورده و چرخ عقب هم پیچش شل شده. احتمال هم داد که بلبرینگ رکاب هم خرد شده باشد و درآخر هم گفت اگر لوازم یدکی و آچارمخصوص دوچرخه باشد همین جا برایم درستش خواهد کرد. من از پیرمرد پرسیدم که آیا درسیه رود لوازم دوچرخه فروشی پیدا می شود. پاسخش منفی بود.
در نهایت پسربچه با دست پیچ چرخ عقب را سفت و تنظیم کرد. بعد هم تلفنش را داد که هرکجا دچار مشکل شدم به او زنگ بزنم تا راهنمائیم کند. چه خوب شد که به او برخوردم. خیلی چیزها که تا آن زمان نمی دانستم یاد گرفتم. از او خیلی تشکرکردم و بعد از خداحافظی به طرف امامزاده راه افتادم.
ادامه دارد...
سفر به بالاسر ایران/محمدرضا اجاقی/مرداد1394
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۳)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۱۰)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۸)