سفر به بالاسر ایران(۳)
سفر به بالاسر ایران - بخش سوم
نوشته: محمدرضا اجاقی
غیر ازچند تابلوی کیلومترشمار تا نوردوز، هیچ تابلویی که نشان دهد، تا سیه رود چند کیلومترمانده، نبود. چند باری از این و آن کیلومترهای مانده را پرسیدم که دقیق هم نمی گفتند. حالا توی جادۀ نوارمرزی وقتی باد چنان می وزید که دهها برابر بیشتر از شرایط عادی از تو انرژی می گرفت، نمی دانستی تا نزدیک ترین آبادی چند کیلومترمانده است.
سروکلۀ اولین کامیون ها پیدا شد. سه تا سه تا، چهارتا چهارتا، به پشت گرمی هم حرکت می کردند. انگار تا آن لحظه که ساعت نه صبح را نشان می داد، درخواب بودند. دلم را بی خود خوش کرده بودم که روی جادۀ باریک نوار مرزی به خاطر کم عرض بودنش، کامیون تردد نخواهد کرد. هم خارجی و هم ایرانی بودند. چنان می راندند که انگار در آزاد راهند. با نزدیک شدنشان بوقی می زدند که یعنی حواسم باشد که دارند می آیند و بعد با عبورشان از کنارم برای چند لحظه لرزه به اندامم می انداختند.
به پیچ ها که می رسیدم باد بازیش می گرفت و حسابی غافلگیرم می کرد. لحظاتی به خاطر نزدیکی کوه به جاده که مانع باد می شد، وزشش کم یا قطع می شد تا دل خوش کنی که رفته است، اما همین که از پیچ جاده رد می شدی، مثل کسی که پنهان شده است تا تو را بترساند از پشت پیچ پیدایش می شد و چنان می کرد که نفست بند بیاید. اما من چون رود ارس که درجهت مخالف باد با قدرت جاری بود، پا می زدم تا عقب نمانم.
آبم داشت تمام می شد. گرسنگی هم فشارمی آورد. صبح فقط کمی نان و پنیر و چندتا بادام، خورده بودم. فکرمی کردم فاصلۀ چهل و پنج کیلومتری تا سیه رود را به راحتی رکاب خواهم زد و حداکثرساعت ده، صبحانه خواهم خورد. اما حساب بادی را نکرده بودم که گاهی سرعتش به شصت هفتاد کیلومتر درساعت هم می رسید. این یک مبارزۀ تن به تن با باد بود. کارخانه های دوچرخه سازی به جای تونل باد مصنوعی بهتراست دوچرخه هایشان را توی این تونل باد طبیعی آزمایش کنند. تونلی که حتی اتوموبیل ها به سختی از آن عبور می کردند.
خسته و تشنه و گرسنه، به سرجاده ایی فرعی رسیدم که تابلوی کنار آن راه آسیاب خرابه را نشان می داد. اما کیلومترش را ننوشته بود. باد هم چنان دیگرباید گفت می تازید. آنقدرسرگوشم باد خورده بود که بی حس شده بود. دوچرخه را دست گرفتم و از سربالایی بسیار تیز جادۀ آسیاب خرابه بالا رفتم. ماشین ها یکی پس از دیگری از جادۀ اصلی به این جاده واردمی شدند و شیب تند را به سختی بالا می رفتند. ماشین پرایدی که راننده اش یک جوان بود کنارم ایستاد. فکرکرد مشکلی برای دوچرخه ام پیش آمده و می خواست کمک کند که تشکرکردم. از او پرسیدم تا آسیاب خرابه چند کیلومترمانده که پاسخ داد، چیزی حدود پنج کیلومتر که همه اش سربالایی است. بعد هم گفت می توانم دستم را به پراید بگیرم تا مرا یدک کش تا آن جا ببرد. چون دروضعیت سربالایی بودیم به سختی می شد این کار را کرد. چند بارامتحان کردیم و نشد. بالاخره ازخیرش گذشتم. راستش ته دلم هم راضی نبود که تقلب کنم. هرچند نه رقابتی درکاربود و نه قراربود کسی جایزه ایی بدهد.
شیب تند اول را که رد کردم تازه موقعیت جاده ایی که به آسیاب خرابه می رفت دستم آمد. تا آن جا که چشم کارمی کرد سربالایی بود. جاده با چند پیچ وخم بالا و بالا ترمی رفت تا آن که دردل کوههای بلند ناپدید می شد. هرچه بالاترمی رفتم باد هم شدیدترمی شد. انگار توی بلندی باد بودنش را می خواست بیشتربه رخ بکشد. به خاطر تغییرجهتی که از غرب به شرق، به شمال به جنوب داده بودم، حالا داشت از پهلو به من می تازید و این کار را سخت تر هم می کرد. چون حالا باید سعی می کردم از جاده بیرون نیفتم.
هرچه می گذشت، جاده شلوغ تر می شد. یک ماشین را نشان کردم تا ببینم چه قدرطول می کشد تا آن جا که جاده در دیدرس بود، برسد. ده دقیقه طول کشید. اگربرای یک ماشین ده دقیقه طول بکشد، برای یک دوچرخه در شرایط وزش باد شدید... داشتم محاسبه تفاوت زمان را می کردم که ناگهان سرعت باد چنان شد که خودم و دوچرخه ام را چند متر به خارج از جاده هل داد. سریع به طرف مخالف، جایی که دره ایی کم عمق بود و یک درخت سنجد توی آن قرارداشت رفتم تا پناه بگیرم. باد بی داد می کرد.
آخرین قطره های آب را هم سرکشیدم. ازداخل کوله ام مقداری بادام درآوردم و خوردم. اگرمی دانستم که این بادام انقدرنجات بخش است به جای نیم کیلو، یک کیلو می خریدم. راستش برای خرید این جورچیزها این شهر و آن شهرکردم. ازتهران فقط مقداری انجیربا خود آوردم که نصفش را توی اتوبوس خوردم. دربازار تبریز خیلی چیزها بود که می شد توشۀ راه کرد ولی من به همان مقداربادام و چند عدد سیب قناعت کردم. به خاطر سنگین نشدن دوچرخه تصمیم گرفتم به هرشهرکه می رسم به اندازۀ راهی که درپیش دارم چیزهایی بخرم. اما فکراین جایش را نکرده بودم که اگرمثل حالا زمین گیرشوم و تا کیلومترها هیچ آبادی نباشد، چه کارباید بکنم. تنها راه این بود جلوی ماشینی را بگیرم و درخواست آب ونانی بکنم که به نظرم خیلی درست نیامد. لااقل تازمانی که رمقی دربدن داشتم.
یک ساعتی درسایۀ درخت سنجد که شاخ و برگش دراثر وزش باد به رقص درآمده بود، استراحت کردم. ماشین ها هم چنان شیب جاده را بالا می رفتند. این آسیاب خرابه حتمن باید جای خوبی باشد که انقدر طرفدار دارد.
وقتی احساس کردم انرژی لازم به بدنم بازگشته، بلندشدم و به طرف جاده رفتم. روی جاده که قرارگرفتم دوباره نگاهم به مسیرسربالایی پرپیچ و خمی افتاد که ماشین ها مانند مورچه ازآن بالا می رفتند. یک آن به خود گفتم که از خیرآسیاب خرابه بگذرم و به طرف سیه رود بروم. چراکه هدف من از رفتن به آسیاب خرابه تجدید قوا بود که با این وضعیت تا رسیدن به آن جا چیزی ازم باقی نمی ماند تا به تجدیدش بپردازم. بعدهم این همه جمعیتی که با ماشین هایشان به طرف این تفرجگاه گسیل شده بودند، جای پر ازدحامی را تصویرمی کرد که نمی توانست خیلی برای من جالب باشد. آبشارش هم احتمالن چند شره آب بود که تجربه اش را یک بار در سمیرم داشتم. با پای پیاده زیرآفتاب داغ خودم را به آن رساندم ولی به سختی می شد نام آبشاربرآن گذاشت. اما برای همین که آبشارش می گفتند جمعیتی آمده بود که جای سوزن انداختن نبود. همۀ این ها را از مغزم گذراندم تا نرفتنم را توجیه کنم. ولی وقتی دیگرتصمیم به برگشتن گرفتم که یک پیکان پشت سرم ریپ زد و خاموش شد. سرنشینانش با چه زحمتی آن را هل می دادند تا دوباره روشن شود. آخرسر هم به سختی آن را به طرف سرازیری برگرداندند وخلاص تا جادۀ اصلی رفتند. درجاده ایی که پیکان با آن عزمتش ریپ می زد، چه جایی برای عرض اندام بود.
سر دوچرخه را به طرف جادۀ اصلی برگرداندم و راهی را که به سختی بالا آمده بودم به سختی پائین رفتم. چون هنوز این باد بود که زور می گفت.
ادامه دارد...
سفربه بالاسر ایران/محمدرضا اجاقی/مرداد1394
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۷)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفر به بالاسر ایران(۱۰)
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفربه بالاسر ایران(۲)