برنامه نویس پایتون و کارشناس ارشد هوش مصنوعی کاوشگر درون
تراژدی در واقع کمدی است اما اگر از دور به او بنگریم

معمولاً خودم را یک «آزمایشگاه» میدانم؛ جایی که بیش از هر چیز تلاش میکنم خودم را بشناسم، رفتارهایم را تحلیل کنم و بفهمم چرا در شرایط مختلف، واکنشهای خاصی نشان میدهم. همیشه سعی کردهام پیش از کنترل زندگی، اول خودم را کنترل کنم.
یکی از چیزهایی که زیاد دربارهاش فکر میکنم، اتفاقات ناگواری است که برای هر انسانی رخ میدهد. رویکرد ما به این اتفاقات بسته به شخصیت، ارزشها و حساسیتهایمان متفاوت است. بعضیها خودشان را در کار، جمع یا سرگرمیها غرق میکنند؛ بعضیها هم بیتفاوت عبور میکنند. برای برخی آدمها مسائل عاطفی کماهمیت است، اما برای بعضی دیگر، همین مسائل سنگینترین بارهای روحی را میسازند. همین تفاوتهاست که شدت واکنشها و راههای مقابله را متفاوت میکند.
اما نکته جالب اینجاست: بخش بزرگی از چیزهایی که در لحظه مثل فاجعه به نظر میرسند، چند سال بعد تبدیل به صحنههایی میشوند که از شدت سادگی یا طنزشان فقط میتوانیم به خودمان بخندیم. رفتاری که روزی «دردناک» بود، بعدها «مسخره» یا «خندهدار» میشود. زمان، زاویه نگاه را تغییر میدهد.
برای روشن شدن این موضوع، بگذارید یک تراژدیِ عجیب اما امروز خندهدار از زندگی خودم تعریف کنم.
چهار سال پیش، بعد از کارشناسی، دنبال معافیت پزشکی بودم. به خاطر شرایط جسمانیام میدانستم معاف هستم و میخواستم خیال خودم و خانوادهام را از دغدغه سربازی راحت کنم. بعد از چند هفته رفتوآمد به مراکز پزشکی و نظامی، پزشکان تأیید کردند که معلولیت من واقعی است و اندازهگیریهای لازم را هم انجام دادند.
روز کمیسیون پزشکی، پزشکان مدارک را بررسی کردند و تقریبا رای به معافیتم دادند اما در اخر سوالی از من پرسیدند:
«تحصیلاتت چقدر است؟»
من هم که از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم، با اعتمادبهنفسی بالا و به شکلی که یک سوپر استار هستم گفتم:
«تحصیلاتم کارشناسیه، میخوام برم برای ارشد!»
اما ناگهان چهره پزشک عوض شد؛ انگار میخواست خبر بدی بدهد اما نمیدانست چطور. گفت:
«بیا این قسمت از قوانین رو بخون.»
در قانون نوشته شده بود:
برای دیپلم و فوقدیپلم: کوتاهی پا بیش از ۳ سانت = معافیت کامل.
اما:
برای لیسانس و بالاتر: کوتاهی پا باید بیش از ۵ سانت باشد!
و کوتاهی پای من ۴.۵ سانت بود.
یعنی دقیقاً نیم سانت کمتر از نجات!
پزشک با ناراحتی سری تکان داد و گفت:
«متأسفم… باید خدمت بری.»
و مسئول نظام وظیفه که یک سرهنگ بود گفت:
«ده روز دیگه خودتو معرفی کن.»
آن لحظه انگار پتک سنگینی روی سرم کوبیده بودند. حتی توان پردازش اتفاقات را نداشتم. خانواده منتظر خبر معافیت بودند و من باید برمیگشتم و میگفتم: «نه… یک قانون عجیب مانع شد.»
این اتفاق در آن زمان تلخ بود، اما حالا که به آن نگاه میکنم، بیشتر شبیه یکی از سکانسهای کمدی چارلی چاپلین است؛ همان لحظههایی که اتفاقی کاملاً جدی و تراژیک برایش رخ میدهد، اما آنقدر عجیب و غریب است که تماشاگر فقط میخندد.
شاید این نگاهِ طنزگونه یک سپر دفاعی برای من باشد؛ شاید هم نتیجه سالها روبهرو شدن با اتفاقات پیشبینینشده. هرچه هست، باعث شده امروز راحتتر با مشکلات کنار بیایم و از کنارشان عبور کنم.
در نهایت، حرفم ساده است:
بسیاری از اتفاقات تلخ زندگی، اگر از زاویهای دیگر نگاهشان کنیم، در آینده تبدیل به خاطراتی میشوند که با خنده و آرامش آنها را تعریف میکنیم. زمان، حتی از تراژدیها هم کمدی میسازد؛ اگر خودمان اجازه دهیم.
مطلبی دیگر از این انتشارات
همچون آب باید گذشت ...
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقابی برای نشکستن!
مطلبی دیگر از این انتشارات
بهار را آغاز زندگی گویند ...