جزئیات تغییر می‌کنند اما اهداف اصلی باقی می‌مانند!

سال‌های ۸۸ و ۸۹، دقیقا دوران رکود مالی در ایران بود، خصوصا در شهر ما. آن زمان، سال اول راهنمایی بودم و خانواده‌ام تازه از یک بحران بسیار شدید عبور کرده بودند. اگر بگویم هیچ‌یک از اعضای خانواده من در آن سال‌ها شرایط روحی خوبی نداشتند، دروغ نگفته‌ام.

پدر و مادرم بیش از همه تحت فشار بودند. پدرم ورشکسته شده بود و اموال ما مصادره شده بودند.

ما تازه از شهرک کوچکی که در آن زندگی می‌کردیم به شهر آمده بودیم. پیش از این، در کارخانه‌ای که داشتیم، در شهرکی خارج از شهر زندگی می‌کردیم. تغییر محیط روی من تأثیر زیادی گذاشته بود. از یک محیط ساده و کوچک وارد شهر شده بودم؛ جایی که همه چیز برایم عجیب بود، از رفتار بچه‌های هم‌سن و سالم گرفته تا طرز تفکر و حتی برخورد معلم‌های مدرسه. چالش‌های مدرسه پسرانه، برای کسی که در مدرسه‌ای روستایی درس خوانده بود، واقعا سنگین بود.

همه چیز برایم جدید بود و من بدترین دوره تحصیلی‌ام را می‌گذراندم. پسر درس‌خوانی که ناگهان به ضعیف‌ترین شاگرد مدرسه تبدیل شده بود. هرقدر هم تلاش می‌کردم، باز نمی‌توانستم به حد توقع خودم یا خانواده‌ام برسم. در آن سال‌ها، بالاترین نمره‌ای که گرفتم، نمره ۱۰ بود!

یک روز دبیر انشاء موضوعی به ما داد که فکر می‌کنم برای همه ما آشناست: «در آینده می‌خواهید چه کاره شوید؟» مهلت نوشتن انشاء تا هفته بعد بود. من عادت داشتم بعضی روزها بعد از مدرسه به کارگاه پدرم بروم. آنجا کمکش می‌کردم و خودم هم سرگرم می‌شدم.

دقیقا روز بعد از اینکه موضوع انشاء به ما داده شد، به کارگاه پدرم رفتم. تقریبا یک سال از آن بحران شدید گذشته بود. وقتی به کارگاه رسیدم، مثل همیشه مشغول تولید بود.

گفتم: «بابا، چایی می‌خوری؟»
گفت: «آره، بریز تا من لباسام رو عوض کنم و بیام.»

وقتی پدرم لباس‌های کارش را عوض می‌کرد، پشتش را دیدم؛ پر بود از باندهای چسبی ضد درد. بدنش خیلی درد می‌کرد، اما هیچ وقت در موردش صحبت نمی‌کرد و همیشه سرحال بود؛ یا حداقل جلوی ما خودش را سرحال نشان می‌داد.

در راه برگشت به خانه به این فکر می‌کردم؛ به لحظه‌هایی که درد وجودش را می‌خورد، به بحران شدیدی که پشت سر گذاشته بود، اما با این حال وقتی به خانه می‌آمد، همیشه می‌خندید و با ما شوخی می‌کرد. آن روز به یک دید تازه رسیدم: دلم می‌خواهد مثل پدرم الهام‌بخش باشم. موضوع انشاء برایم پیدا شده بود.

در انشاء‌ام نوشتم:
«من پسر یک کارگرم و دلم می‌خواهد فردی باشم که در آینده روی بچه‌های این سرزمین تأثیر بگذارد. دلم می‌خواهد یک معلم یا حتی بازی‌ساز شوم تا بتوانم با کارهایم به بچه‌ها امید به فردا بدهم.
دلم می‌خواهد در ایران بگردم و دوستان جدید پیدا کنم.
و در آخر، دلم می‌خواهد پدرم، مادرم و برادرم به من افتخار کنند و بتوانم لبخند را روی لب‌هایشان بیاورم.»

یکی از عادت‌های من این است که از هر چیزی که برایم مهم است، یادگاری برمی‌دارم. آن روز، آن انشاء را هم به عنوان یادگاری در صندوقچه‌ام گذاشتم. سال گذشته، داشتم دوباره صندوقچه یادگاری‌هایم را بررسی می‌کردم که آن انشاء را دیدم.

راستش اصلا یادم نبود چنین چیزی در صندوقچه‌ام هست. وقتی شروع کردم به خواندن آن انشاء و شرایط فعلی خودم را با آن سنجیدم، متوجه شدم که حالا یک معلم و استاد هستم؛ برای افراد مختلفی با سنین و شغل‌های گوناگون درس می‌دهم و نوجوانان و کودکان، عضو اصلی کار من هستند.

به خاطر دانشگاه و کارم، نصف ایران را رانندگی کرده‌ام و دوستان خیلی خوبی پیدا کرده‌ام.

اما نمی‌دانم به جایگاهی رسیده‌ام که خانواده‌ام به من افتخار کنند یا نه؟!

چیزی که برایم جالب بود، این بود که جزئیات زندگی‌ام خیلی تغییر کرده‌اند، ولی هدف کلی‌ام به حقیقت پیوسته است.