دو برادر در وجودم

درونم دو برادر زندگی می‌کنند.
یکی،
با عینک منطق
و خط‌کشی که سال‌هاست کوتاه و بلندِ زندگی را می‌سنجد،
پیشِ رویم می‌ایستد
و جدولِ آینده را خانه‌به‌خانه پر می‌کند.

دیگری،
با جیب پر از شعر
و دستانی که بوی کاغذ کهنه می‌دهد،
کنار پنجره می‌نشیند،
چشم به آسمان،
و به عبورِ یک پرنده
سلامی بی‌دلیل می‌دهد.

یکی می‌گوید:
«آرام برو، قدم به قدم،
با حساب و کتابی که گم نشود.»
دیگری می‌گوید:
«بی‌حساب زندگی کن،
که بی‌عشق
هر رفاهی، بیابانی بی‌چاه است.»

من،
ایستاده بر مرزِ این دو جهان،
به هر صدا گوش می‌سپارم،
و هنوز نمی‌دانم
کدام مسیر را باید به پا کنم.

می‌دانم،
اگر از برادر عشق دور شوم،
زندگی آرام خواهد گذشت،
اما بی‌معنا،
همچون جاده‌ای بی‌مقصد.

و اگر از برادر منطق جدا شوم،
جز با باری سنگین بر شانه‌هایم
و دردی جان‌فرسا در سینه‌ام
چیزی نخواهم یافت.

این دو برادر،
هم‌راه یکدیگرند،
اما با هم ساز ندارند.
شاید روزی بیاید
که هر دو
پشتِ من بایستند،
و راه،
دیگر یک راه باشد.

محمدرسول عزیزی (هیوا)